عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : شنبه 8 تير 1391
بازدید : 1203
نویسنده : شیخ پاسکال


"واشنگتن ايروينگ"، فرزند یک بازرگان اسکاتلندی‌تبار در سوم آوریل ۱۷۸۳ میلادی در "نیویورک" دیده به جهان گشود. نامش را از "جرج واشنگتن" برگرفتند و او را "واشنگتن" نام نهادند.
وي پس از دریافت دانشنامه در رشته‌‌ي حقوق، تلاش‌هاي ادبي خود را از سال 1806.م با انتشار مجموعه نوشتارهايي به‌ نام "سلمگاندي" آغاز نمود. ايروينگ در فاصله سالهاي 1813.م تا 1814.م به انتشار يك گاهنامه‌ي ادبي پرداخت و چندسالي در سِمَت دبير سفارت امريكا در اسپانيا و انگلستان سرگرم خدمت بود.
وي در سالهای (1804- 1806) به اروپا سفر کرد و در سال ۱۸۰۹ نامزدش، "ماتیلدا هوفمان"، را در سانحه‌ای از دست داد و مدت‌ها در اندوه از دست دادن وي، دچار آشفتگی روحی و ناآرامی بود. در سال ۱۸۰۹ کتاب "تاریخ نیویورک" را با نام ساختگي "دیدریش نیکربوکر" منتشر ساخت و با همین نام، به عنوان نویسنده‌ای بذله‌گو و طنزنویس، نام‌آور شد. در سال ۱۸۱۵ دوباره به اروپا رفت و پس از مسكن گزيدن در "لیورپول" و سرپرستی تجارتخانه پدرش که پس از چندی ورشکسته شد، تا سال ۱۸۳۲ در آنجا ماند و در شهرهای "درسدن"، "لندن" و "پاریس" بسر برد و سرانجام، پس از آشنایی با خانم "مری شلی" در سال ۱۸۲۶، رهسپار اسپانیا شد.
در سال ۱۸۱۹ مجموعه‌ا‌ي داستانی به نام "کتاب پیش‌نگار جفری کریون" که دربرگيرنده‌ي واژه‌ها و داستانهای کوتاه بود، منتشر ساخت. در این هنگام به عنوان نخستين نویسنده‌ي آمریکایی که در بيرون از ایالات متحده به نام‌آوري رسیده بود، آوازه يافت. وی در آينده، به عنوان پديد آورنده‌ي داستانهای کوتاه آمریکایی شناخته مي‌شد. "ریپ فان وینکل"، داستان مردی است که از دست همسر خود سر به کوه و بیابان می‌گذارد و با نوشیدن معجون جادویی به خوابی بیست‌ساله فرو می‌رود. اين داستان كه در سال ۱۸۰۹ به پایان رسيد، برداشتی از یک افسانه‌ي آلمانی به نام "راهب هایسترباخ" است.
کتاب "حماسه اسلیپی هولو" نیز برگردانی از آثار "گوتفرید آگوست بورگر" سراينده و نویسنده‌ي آلمانی (۱۷۴۷-۱۷۹۴) و "یوهان کارل آگوست موز ِاِوس" نویسنده، خرده‌گير ادبی و زبان‌شناس آلمانی است. در سال ۱۸۴۲ میلادی، واشنگتن ایروینگ کتاب "Bracebridge Hall" را که گنجينه‌اي از داستانهای کوتاه و ادامه‌‌ي کتاب "پیش‌نگار جفری کرایون" بود، منتشر کرد.
مجموعه داستانی به نام "داستانهايي از الحمرا" و "تاریخچه‌ي پيروزي بر گرانادا" نیز از كارهاي واشنگتن ایروینگ است که در آ‌نها مسیحیان را به وحشی‌گری بر ضد فرهنگ برتر "موریتانی" متهم می‌سازد.
ایروینگ از سال (۱۸۳۲-۱۷۴۲) در آمریکا سکونت گزید و در داستان‌هایش به موضوع‌های [ =جستارهاي ] آمریکایی پرداخت.
وي در سال ۱۸۴۲ به عنوان سفیر آمریکا رهسپار اسپانیا شد و چهار سال پس از آن به آمریکا بازگشت و در تاریخ ۲۸ نوامبر ۱۸۵۹ میلادی در زادگاه خود درگذشت.
واشنگتن ايروينگ، واپسين و شايد برجسته‌ترين چهره‌ي ادبي دوره‌‌ي نخست تاريخ ادبيات داستاني امريكاست. او را "پدر ادبيات داستاني امريكا" ناميده‌اند. ايروينگ را بنيادگزار انجمن ادبي‌ "نيكر بوكر" نيز دانسته‌اند. نيكر بوكر، نامي ساختگي است كه ايروينگ برخي آثار خود همچون كتاب طنز "تاريخ نيويورك" را به اين نام نوشته است.
اهميت بنيادي ايروينگ به سبب آفرينش گونه‌اي زبان و سبك ويژه در نگارش داستان است. او نويسنده‌اي پركار بود و آثار زيادي بويژه در زمينه‌ي رمانهاي تاريخي، مانند "زندگي و سفرهاي كريستف كلمب" (1828)، "رويدادهاي پيروزي غرناطه" (1829) و "زندگي جرج واشنگتن" در پنج جلد (سالهاي 1850 تا 1859.م) منتشر كرد. مجموعه داستانهاي "ديپ وان وينكل" از كارهاي پرآوازه‌ي اوست كه طرح آن از يك افسانه‌ي عاميانه‌ي [ =توده‌گانه ] آلماني گرفته شده است. از ديگر آثار ايروينگ، يك مجموعه داستان تخيلي به‌نام "داستانهاي يك مسافر" را مي‌توان نام برد كه از جهاتي، پيشاهنگ سبك آثار سوررئاليستي و نيز برخي داستانهاي ارواحِ آلن‌پو به شمار مي‌رود.
در داستانهاي ايروينگ، فضاها و كاراكترها تا اندازه‌اي رنگ و بوي آمريكايي پيدا مي‌كنند و از اين نظر، ايروينگ را مي‌توان از پيشينيان "مارك تواين" و نويسندگان دوره‌ي دوم دانست. ايروينگ به تمدن امريكايي نگاه خوشبينانه‌اي دارد و با نگاهي جانبدارانه از آن سخن مي‌گويد. افزون ‌بر اين، وي در شكل‌گيري ساختار ادبي داستانهاي كوتاه امريكايي و بر جاي داشتن جايگاه آن نقش مهمي داشته است. آثار ايروينگ برآمده از جوهر سطحي فرهنگ امريكايي و بدون ژرفاي جدي فلسفي هستند. دليل بنيادي اهميت ايروينگ در ادبيات امريكايي، تلاش او جهت ايجاد يك سبك زباني و ادبي ويژه بوده است كه افزون بر كارآمدي آن، امكانهاي نويني را به لحاظ زباني، فراروي داستان‌نويسان گذاشته است.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه واشنگتن ايروينگ , ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1391
بازدید : 1013
نویسنده : شیخ پاسکال


نيچه در ۱۵ اکتبر سال ۱۸۴۴ در «روکن» واقع در لایپزیگ پروس به دنیا آمد. این روز مقارن با روز تولد فردریش ویلهلم چهارم، پادشاه وقت پروس بود. به یمن این مقارنت، پدر او که سالها معلم اعضای خاندان سلطنت بود، نام فرزند خود را فردریش ویلهلم گذاشت. نيچه در یکی از کتابهایش بيان مي دارد :
«این مقارنت به هر حال به نفع من بود؛ زیرا در سراسر ایام کودکی، روز تولد من با جشنی عمومی همراه بود».
پدر فردریش از کشیشان لوتری و اجداد مادری او نیز همگی کشیش بودند. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر شکستگی جمجمه درگذشت و او به همراه مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمه اش زندگی مي کرد. این محیط زنانه و دیندارانه بعدها تأثیرعمیقی بر نیچه گذاشت. وی از سن چهار سالگی شروع به خواندن و نوشتن و از ۱۲ سالگی، شروع به سرودن شعر کرد. نیچه تحصیلات ابتدائي خود را  در مدرسهٔ پفورتا به پايان رسانيد و سپس، در دانشگاه بُن به تحصیل در رشته الهیات پرداخت. وي در سال ۱۸۶۵ تحصیل در رشته الهیات را ( در نتیجه از دست دادن ایمانش به مسیحیت) رها كرد. نيچه در یکی از آثارش با عنوان « آنارشیست» می‌نویسد : « در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته ‌است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد ». وي در ۱۷ اوت ۶۵ 18، بن را ترک گفته، رهسپار لایپزیگ ‌شد تا تحت نظر ریتشل به مطالعه واژه شناسی بپردازد. در پایان اکتبر یا آغاز نوامبر، یک نسخه از اثر آرتور شوپنهاور با عنوان « جهان به مثابه اراده، پنداره و تصور» را از یک کتاب فروشی کتابهای دست دوم، بدون نیت قبلی خریداری كرد؛ او که تا آن زمان از وجود این کتاب بی خبر بود، به زودی به دوستانش اعلام نمود که یک «شوپنهاوری» شده ‌است.
در سن ۲۳ سالگی، به خدمت نظام در جنگ فرانسه و پروس  فرا خوانده ‌شد و در سربازخانه به عنوان یک سوار کار ماهر شناخته می‌شد :
« در اینجا بود که براي نخستین بار فهمیدم ، ارادهٔ زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ، اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است»!
در ماه مارس ۱۸۶۸ بدلیل مجروحیت، تربیت نظامیش پایان یافت و در نتیجه به عنوان پرستار در پشت جبهه گماشته شد.
نیچه از بیست و چهار سالگی ( یعنی از سال ۱۸۶۹تا ۱۸۷۹) به مدت ده سال به استادی کرسی واژه شناسی Philology کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان یونانی در دبیرستان منصوب گرديد. در ۲۳ مارس، مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب دانشگاه لایپزیگ دریافت نمود. وي در این دوران آشنایی نزدیکی با «جاکوب برک هارت» نویسنده کتاب «تمدن رنسانس در ایتالیا» و مرید و طرفدار آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی داشت.
او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با « واگنر» آهنگساز آلمانی نيز آشنا شد. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با دنیای موسیقی  واگنر نیز سروکار دارد. نیچه لقب «مینوتار پیر» را به اين آهنگساز داد. برتراند راسل در «تاريخ فلسفه غرب» در مورد نيچه مي گويد :
«ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید، پهلوان افسانه‌ای آلمان دارد؛ تنها با این تفاوت که او زبان یونانی هم می‌داند».
با رسیدن به اواخر دهه ۱۸۷۰ نیچه درصدد بود تا نمادهايي از روشنگري را در افکار فرانسه بوجود آورد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او، جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان آلماني پیدا کرده بود. وي در سال ۱۸۶۹ شهروندی « پروسی» خود را لغو کرد و تا پایان عمر بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی می‌کرد، بخش عمده‌ای از آثار معروف خود را به رشته تحرير درآورد. نیچه نسبت به مسیحیت خالص و پاک که به زعم او «در تمام دوران» امکان ظهور دارد، احترام فراوان قائل بود  و با عقاید مذهبی واگنر تضاد شدیدی پیدا کرد.
«لو آندره سالومه» دختر باهوش و خوش طینت یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناک ترین عشق نیچه تبديل شد. او می‌گوید : « من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد»  و« از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم ».
اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در اولين ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد. فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه، بحث و جدال و ناکامی عشقی اش، ده سال پایان عمرش را در جنون محض به سر برد و زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شد، آنقدر از سلامت ذهنی برخوردار نبود تا آن را به چشم خود ببیند.
سرانجام در سال ۱۸۷۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدید، مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن مسند استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ پس از تحمل یک دوره طولانی بیماری بر اثر سکته مغزی چشم از جهان فرو بست.
 يك وجه بنیادی کار نیچه، نقد فرهنگ است. نقد فرهنگ به معني پرده برداشتن از آموزه‌های اخلاقی، ساختارهای سیاسی، هنر، زیباشناسی و... است و نقد فلسفی فرهنگ، حمله یا دفاعی در برابر باورهای یک یا چند اجتماع است. نیچه به انحطاط فرهنگی عصر خود نظر داشته  و نمود انحطاط فرهنگی را بی ارزش شدن برترین ارزش ها می‌داند. او چنین نمودی از انحطاط فرهنگی را نهیلیسم می‌نامد. نیچه در کتاب « دانش شاد، حکمت شادان» ، چگونگی انحطاط فرهنگی را در قالب داستان مرد دیوانه‌ای بیان می‌کند. به نظر نیچه، هنر در مقابل حقیقت قرار دارد؛ زیرا او می‌پندارد که در طول تاریخ، دروغ را حقیقت نامیده اند. لذا حقیقت به انسان زیان می‌رساند. اساساً همواره زندگی پیش پای حقیقت ذبح شده‌است. اگرچه نیچه حقیقت را افسون و افسانه می‌پندارد؛ اما آن را برای زندگی، که دائماً در جريان است و به خودی خود از هر گونه ثباتی عاری است، لازم و ضروری می‌داند.
از نظر نیچه، نگاه زیبایی شناختی در مقابل نگاه عقلانی قرار دارد؛ زیرا در نگاه عقلانی، ما به عنوان فاعل شناسنده در بیرون جهان قرار می‌گیریم؛ اما در نگاه زیبایی شناختی، با شفاف ترین شکل اراده روبرو هستیم؛ البته تلقی نیچه از حقیقت، همچنان در محدوده متافیزیکی حقیقت به مثابه مطابقه قرار دارد؛ به همین دلیل، او حقیقت را کذب می‌انگارد.
هدف كتاب « بر ضد دجال» نيچه، اثبات تعلق مسیح به مسیحیت نوظهور است. یعنی بر خلاف آن چیزی که تصور مي شود، هدف آن، نشان دادن رابطه مسیح با زهد مسیحی و پروتستانیسم نوظهور نیست. یکی از مسائل محوری در کتاب بر ضد دجال، موضوع تقلید از مسیح و پیش داوری درباره اوست. این بحث نشان می‌دهد كه مسیحیت واقعي چه مقدار با مسیحیت جدید شهر رم تفاوت دارد. در آثار نیچه، بحث پیش داوری، مسئله مهمی محسوب مي شود؛ زیرا نشان می‌دهد آنچه كه در مسیحیت در ارتباط با معاد بیان شده، ناشی از عدم توانایی آنان برای حل مشکلات این جهانی است. در چارچوب روانشناسی نیچه، توانایی و آزادی، ناشی از ضعف و قدرت روح است. نیچه با موقعیتی بالاتر از سطح بشر سعی دارد درباره مفاهیم مسیحیت، شک و تردید ایجاد کند تا بتواند بنیادهای آن را از بین ببرد. بنابراین، موضوع دیگری که برای او اهمیت می‌ِیابد، « شک و یقین» است. این موضوع برای نیچه تا آنجا اهمیت دارد که مقاله‌ای به نام «حقیقت و دروغ» می‌نویسد و در آن از معرفت، حدود و ویژگیهای آن یاد می‌کند. از این منظر او به موضوع هنر نیز توجه داشته است.
«چنین گفت زرتشت» نیچه، خط سوم تفکر او را شکل می‌دهد. این کتاب بیان تعالیم و آموزه‌های زرتشت نیست، بلکه تلاش نیچه در راستای کشف بیانیه‌های جدید، برای کنش و سخن گفتن است. نیچه می‌دانست كه هر گونه تقابل انتزاعی میان جهان ظاهری و جهان حقیقی، نهایتاً در ذهنی گرایی ریشه دارد و این «سوژه» یا فاعل شناسا (subject) است که زمینه را برای بروز « ابژه» یا جهان عینی(Object)  فراهم  می‌کند؛ بنابراین، هیچگاه نقش خود را به عنوان سوژه در بازآفرینی آثارش انکار نکرد.
آثار نیچه در زمان حیاتش و پس از آن، تأثیر زيادي بر جنبش های فلسفی، ادبی، فرهنگی و سیاسی قرن بیستم گذاشت. آثار مکتوب و منتشر شده نیچه نشان می‌دهد که حیات خلاق او بین سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۸۸۸ بوده ‌است. نیچه، شوریده سری است که در شوریدگی و آفرینشگری بی مانند است. خطا نیست، اگر گفته شود نیچه چونان سقراط به زایش و زایندگی اشتیاق وافر داشت، چون بیش از آن که به تولید اندیشه بپردازد، در پی آن بود که اندیشیدن را مورد توجه قرار دهد. از این رو، اگر فلسفه از نگاه نیچه تعریف شود، چیزی جز آفرینش ارزش های نو نخواهد بود. نگاه نیچه به هرچه هست، تازه ‌است. قضاوتی که او درباره جهان می‌کند و آن را به پرسش می‌گیرد، داوری متفاوتی است. وی می‌گوید :
«جهان چیزی جز آنچه هست نیست و دنیای حقیقی، دروغی بیش نیست»؛ به دیگر سخن، از منظر نيچه جهانی در پساپشت این جهان وجود ندارد.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه نيچه , ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1391
بازدید : 986
نویسنده : شیخ پاسکال


«ناپلئون هیل» در 26 اکتبر 1883، در «ویرجینیای» آمریکا چشم به جهان گشود. خانه ای که او در آن متولد شد، اتاقي كوچك در کنار رودخانه «پراد» در منطقه «وایس کانتی» ویرجینیا بود. از این رو خانه آنها برای همه ساکنین منطقه شناخته شده بود.
ناپلئون جوان بسیار سرکش، شیطان و پرخاشگری بود و زماني كه ده سال داشت، مادرش بر اثر بیماری و تغذیه ناسالم از دنیا رفت. او همیشه به کودکان هم سن و سال خود که لباس خوب می پوشیدند و خوراکی های متنوعي می خوردند، با افسوس نگاه می کرد. بعد از مرگ مادر، زندگی برای ناپلئون سخت تر شد، زیرا پدر بدون توجه به وضعیت مالی خود، دو سال بعد از مرگ همسرش ازدواج کرد و ناپلئون را به حال خود رها نمود.  
ناپلئون از همان دوران كودكي علاقه خود را به مطالعه کتابهای داستان و  همچنين، خلاصه نویسی و داستان نویسی نشان داد. او در سیزده سالگی، خبرنگار روزنامه «ویرجینیا» شد و نام «گزارشگر کوهستان» را برای خود انتخاب کرد. هيل با پولی که بدست می آورد، هزینه تحصیل خود را پرداخت مي كرد. وي براي ادامه تحصيل وارد مدرسه حقوق شد، ولي از عهده هزينه هاي آن برنيامد، از اين رو زمان بيشتري را صرف فعاليت در روزنامه و كسب درآمد كرد.
ناپلئون استعداد خوبي در نوشتن داشت و سردبیر روزنامه با استقبال از نوشته ها و مقاله هايش، سرپرستی مصاحبه با افراد برجسته و معروف را به او واگذار کرد. وي در هنگام مصاحبه با افراد نامدار، از تجربیات آنها درس می گرفت و آن را در زندگی خود به کار می برد. هیل با افرادی چون «توماس ادیسون»، «الکساندر گرهام بل»، «هنری فورد» و «ویلیام جنینگ برایان» مصاحبه کرد. او با دقت و ظرافت تمام، راز موفقیت این گونه افراد را بدست مي آورد و آن را يادداشت مي كرد. از این رو در سال 1928، کتابی با نام «قوانین موفقیت» نوشت که با استقبال خوبی روبرو شد.
ناپلئون کتاب «دینامیت مغزی» را در سال 1941 نوشت. وي از سال 1919 تا 1920 در مجله «قوانین طلائی هیل»، سردبیر بود و در سال 1930 کتابی در زمینه راهیابی به موفقیت نوشت. ناپلئون هیل در زمينه موفقیت و كسب ثروت به درجه استادی رسیده بود؛ تا آنجا كه از سال 1933 تا سال 1935 مشاور «فرانکلین روزلت» رئیس جمهور آمریکا شد. وي در سال 1937 در کتاب «رشد فکری و ثروت»، تمام راههای رسیدن به موفقیت را بيان کرد. کتابهای هیل هر روز بيشتر از روز قبل به فروش می رفت. او در سال 1960 کتاب «علوم موفقیت» را نوشت كه بیش از سی میلیون جلد از آن فروخته شد.
ناپلئون که در دوران کودکی حسرت یک بشقاب غذا را می کشید، در اواخر عمر به یکی از ثروتمندان جهان تبدیل شد. وی در هشتم نوامبر سال 1970، در جنوب «کارولینا» و در حالی که مشغول نوشتن کتاب «تو می توانی کار کنی و معجزه ببینی» بود، چشم از جهان فرو بست.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه ناپلئون هيل , ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1391
بازدید : 976
نویسنده : شیخ پاسکال


«ناپلئون بناپارت» در 15 اوت 1769، در جزیره «کرس» مديترانه و در خانواده‌ای پرجمعیت به دنیا آمد. در آن زمان، این جزیره جزء حکومت «جنوا» (واقع در ایتالیای امروزی) بود، اما بعدها به اشغال فرانسه در آمد. ناپلئون فرزند چهارم از ۱۱ فرزند خانواده «كارلو بناپارت» و «لتيزا رومولينو» بود. وي پس از پايان تحصيلات ابتدايى، به همراه برادرش براي ورود به دانشگاه عازم «بورگوندى» شد. يك سال بعد، ناپلئون به دانشگاه علوم نظامى رفت، ولى برادرش او را همراهى نكرد. وي از بهترين دانشجويان علوم نظامى در دانشگاهى بود كه در آن زمان، قويترين و برترين مردان نظامى اروپا را در اختيار داشت. ناپلئون به ارتش لويى شانزدهم پيوست تا با خدمت در آن، نقش مهمى در تاريخ فرانسه ايفا كند. او  به صف سلاحها در «والنس» رفت و تعليمات ارشد نظامى را گذراند. پس از آن با درجه ستوان دومى راهى «كروسيكا» شد.
در سال ۱۷۸۶، ناپلئون با مرگ پدر به زادگاه خود بازگشت تا به اداره برخى امور خانواده بپردازد. او طي سال هاى ۱۷۸۹ تا ۱۷۹۰، در «آكسون» به پرورش ديدگاههاي انقلابى خود پرداخت و به جنبه هاي گوناگون آن فكر كرد. ناپلئون در سال ۱۷۹۱ به «والنس» منتقل شد، در تابستان ۱۷۹۲ به پاريس آمد و  پس از آن، دوباره به «والنس» بازگشت تا شاهد اختلاف ميان هواداران سلطنت و هواداران انقلاب در  ارتش فرانسه باشد. انقلاب سال ۱۷۸۹ تاثير چندانى بر وي نداشت، چرا كه او ديگر با سلطنت طلبان ابراز همدردى نمي كرد و از سوي ديگر، فرد سياسى و انقلابى هم نبود. در سال ۱۷۹۲، فرانسه وارد جنگ پروس و اتريش شد و انگليس در سال ۱۷۹۳ كنترل «تولون» را به دست گرفت. ناپلئون پس از نقش آفريني براي شكست انگليسي ها به درجه ژنرالى رسيد و با «آگوستين روبسپير»، برادر كوچكتر ماكسيميليان آشنا شد. هر چند ناپلئون عضو ژاكوبنها[*] نبود، ولى از حمايت سياسى آنها برخوردار شد. سقوط ژاكوبنها در ۱۷۹۴ باعث شد تا ناپلئون نيز به زندان بيفتد، اما پس از ۱۰ روز به دليل اينكه هيچ گونه مدركى بر ضد او پيدا نكردند، آزاد شد.
با وجود فراز و نشيب هايي كه در  ارتش ناپلئون وجود داشت، زماني كه از او خواستند تا عمارت باغى شاه يا «تويلرى» را حفاظت كند، شورش دوم را با موفقيت سركوب كرد و به سرپرستى نيروهاى امنيتى حاضر در پاريس گماشته شد. وي در زمستان سال ۱۷۹۵ با «ژوزفين» - كه از همسر قبلى خود دو فرزند داشت - ازدواج كرد و چند روز پس از آن، همسر خود را در پاريس تنها گذاشت و به قصد جبهه هاى جنگ، راهى ايتاليا شد. وي پس از كسب پيروزيهاى زياد در ايتاليا به فرانسه بازگشت و در پاريس از او به عنوان قهرمانى ياد مى كردند كه هم در جنگ و هم در صلح، پيشتاز است. سپس به ناپلئون پيشنهاد شد تا براى به خطر انداختن مستعمره هاي انگليس به مصر برود. از اين رو در سال ۱۷۹۸ با ارتش ۳۵ هزار نفرى خود راهى مصر شد و اسكندريه را به تصرف خويش درآورد. بعد از آن به قصد تسخير قاهره به راه افتاد و در نزديكى «العدم» با نيروهاى مصرى وارد جنگ شد و با كمترين تلفات، جنگ را به سود خود پايان بخشيد.
ناپلئون در سال ۱۷۹۹ به پاريس رفت و طى كودتايى، حكومت را سرنگون كرد و در راس هيات ۱۳ نفرى، ديكتاتورى خود را آغاز نمود. تا سال ۱۸۰۲ و پس از سركوب جنگهاى داخلى، ناپلئون به يكى از قدرتمندترين ديكتاتورهاى تاريخ فرانسه تبديل شد. وي در سال ۱۸۰۵ قصد حمله به انگليس را داشت، ولى به اتريش و روسيه رفت و شكست سختى را به آنها تحميل كرد. ناپلئون تا سال ۱۸۰۷، تمام منطقه را به تصرف خود در آورد و با شكست سوئد، وارد لهستان شد. تنها قدرتى كه در منطقه و در مقابل ناپلئون باقى ماند، انگليس بود. از اين رو به آنجا حمله كرد، اما شكست سختى از دريادار «نلسون» انگليسى خورد. وي در ۱۸۱۲ نيز به روسيه حمله كرد، ولى نتيجه آن، شكست ارتش ۵۰۰ هزار نفرى فرانسه بود.
امپراتورى قدرتمند ناپلئون، به همان سرعت كه شكل گرفت، به همان سرعت نيز از هم گسيخت. او در سال ۱۸۱۵ به جزيره «البا» تبعيد شد، ولى پس از گذشت۱۰ ماه با شنيدن اخبار نارضايتى مردم از سلطنت لويى هجدهم، با يك هزار و ۲۰ مرد جنگى به پايتخت بازگشت و به تخت سلطنت نشست. يكصد روز با آرامش سپري شد، ولى متحدان اروپايى دوباره حمله كردند و ناپلئون ناچار بود براى حفظ تاج و تخت خود به جنگ بپردازد. در ژوئن همان سال، ناپلئون با شكست سختى كه در «جنگ واترلو» خورد به پاريس بازگشت و به جزيره «سنت هلن» تبعيد شد و تا آخر عمر در آنجا ماند. او كه از بيمارى سرطان رنج مى برد، در پنجم ماه مه ۱۸۲۱ درگذشت. ناپلئون بناپارت رسوم خاصى در اداره مملكت داشت و هنوز از قوانين مدنى و اروپاى متحد او به عنوان «قوانين ناپلئون» ياد مي كنند، اما تنها ايراد ناپلئون در اين بود كه مى خواست انديشه هاي خود را به زور اجرا كند.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه ناپلئون بناپارت , ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1391
بازدید : 976
نویسنده : شیخ پاسکال

"ميلان كوندرا" (milan kundera)، در آوريل ۱۹۲۹، در شهر "برنو" (Brno) ايالت "بوهميا" چكسلواكي به دنيا آمد. پدرش، "لودويك كوندرا"، موسيقي دان و رئيس دانشگاه "برنو" بود. كوندرا نخستين شعرهاي خود را در دوران دبيرستان سرود كه انتشار آنها در همان زمان، تشويق و تحسين همگان را برانگيخت.
وي پس از جنگ جهاني دوم و پيش از شروع تحصيلات دانشگاهي، مدتي به عنوان كارگر و نوازنده ي جاز كار مي كرد. سپس وارد دانشكده شد و به مطالعه ي موسيقي، فيلم، ادبيات و زيبايي شناسي در دانشگاه "چارلز" شهر "پراگ" پرداخت. پس از پايان تحصيلاتش نيز مدتي به عنوان دستيار و سپس به عنوان استاد دانشكده ي فيلم فرهنگستان هنرهاي نمايشي "پراگ" به كار پرداخت و در همان زمان، سروده ها، مقاله ها و نمايشنامه هاي خود را منتشر نمود و بعدها به جمع نويسندگان مجله هاي ادبي همچون "ليترارني نوين" و "ليستي" پيوست. وي در سال ۱۹۴۸ مانند بسياري از روشنفكران آن زمان، به حزب كمونيست پيوست و در سال ۱۹۵۰، به دليل گرايش هاي فردگرايانه از حزب بيرون انداخته شد؛ اما بار ديگر ، از ۱۹۵۶ تا ۱۹۷۰ به اين حزب روي آورد.
كوندرا در سال ۱۹۵۲، به عنوان سخنران ادبيات جهاني در آكادمي فيلم گمارده شد. وي در سال ۱۹۵۳، نخستين كتابش را كه مجموعه ي شعري با نام "انسان، باغ بزرگ" بود، منتشر کرد و در سالهاي دهه ي ۵۰، به كار ترجمه، مقاله نويسي و نمايشنامه نويسي پرداخت.
در حقيقت، كوندرا پس از انتشار مجموعه ي سه بخشي اشعارش با نام "عشق هاي خنده دار"، مشهور شد. او در اين اشعار، به اجبارهاي دوران استالين تاخت، ادبيات دولتي را مورد سرزنش قرار داد و به جانبداري از انديشه ي آزاد و مفهوم راستين هنر پرداخت؛ آن هم هنر سوسياليستي.
آخرين مجموعه ي شعر كوندرا با نام "تك گويي"، در سال ۱۹۵۷ و با آغاز امواج آزاديخواهي در كشورش چاپ شد. او پس از آن، مجموعه ي شعر ديگري چاپ نكرد و به نوشتن رمان روي آورد. چرا كه "تك گويي" هم مانند "عشق هاي خنده دار" مورد تهاجم اعضاي حزب قرار گرفت و تا ۸ سال پس از آن، اجازه ي تجديد چاپ نيافت. "عشق هاي خنده دار"، تلاش در نشان دادن روي ديگر مناسبات عاشقانه در جامعه اي پر از آشوب دارد و به فردگرايي متهم مي شود. بدين ترتيب، وي از سال ۱۹۵۸، نوشتن رمانهاي كوتاه را آغاز كرد.
كوندرا در رمان "زندگي جاي ديگر است"، از عدم قدرت تشخيص امور درست در دوران جواني سخن مي گويد. وي در سال 1960، در دانشكده ي سينما به آموزش ادبيات پرداخت و در پرورش بينش فرهنگي ـ اجتماعي دانشجويان نقش بسزايي ايفا نمود.
او در سال ۱۹۶۱، نمايشنامه ي "دارندگان كليدها" را نوشت كه از ترس و وحشت حاكم بر جامعه ي آن روز سخن مي گفت و مورد استقبال مردم قرار گرفت. بيشتر رمانهاي كوندرا مبتني بر رابطه ي فرد با اجتماع بوده و قرباني شدن افراد را در رژيم هاي توتاليتر بررسي مي كند. نخستين رمان كوندرا، "شوخي"، كه در سال ۱۹۶۷ در فرانسه چاپ شد، براي او شهرت جهاني به ارمغان آورد. وي در اين رمان، ارزشهاي حاكم بر جامعه را زشت و ناپسند مي شمرد.
در سال ۱۹۶۸ و پس از اشغال چكسلواكي به دست نيروهاي شوروي، انتشار و عرضه ي كتابهاي اين داستان نويس در تمام كتابخانه ها ناروا دانسته شد. از سوي ديگر، حق فعاليتهاي مطبوعاتي از او گرفته شد و در سال ۱۹۶۹ از دانشكده ي سينما هم او را بيرون انداختند. اما سراينده ي "انسان، باغ بزرگ"، بار ديگر به نوشتن ادامه داد. در حقيقت، به دليل انتقادي كه كوندرا به اتحاد شوروي و تهاجم آنها به كشورش داشت، نوشته هايش حق چاپ نداشت. وي در طول اين مدت، با نوشتن طالع بيني هاي بي سر و ته كه ناشي از تخيلش بود، خرج خود را درمي آورد. اين طالع بيني ها كه با نام ميلان كوندرا به چاپ نمي رسيدند، پس از مدتي، بسيار محبوب شدند.
رمان "زندگي جاي ديگر است"، در سال ۱۹۷۳ در فرانسه منتشر شد و جايزه ي "مديسي" براي بهترين رمان خارجي را به دست آورد. وي پس از چاپ اين رمان و دشواري هايي كه در مورد همين كتاب برايش ايجاد شد، به فرانسه مهاجرت كرد.
كوندرا، رمانهاي "والس خداحافظي"، "خنده و فراموشي"، "بار هستي"، "جاودانگي "، "هويت" و "جهالت" را در دوران تبعيد نوشته است. "هنر رمان" هم نخستين كتاب وي به زبان فرانسه است كه در سال 1968 انتشار يافت. رمانهاي كوندرا به بيشتر زبانهاي دنيا ترجمه شده و رمان "شوخي" و "بارهستي " هم به صورت فيلم درآمده اند.
رمان "والس خداحافظي" در سال 1978، جايزه ي "موندلو" را در ايتاليا از آنِ كوندرا نمود و در سال 1981، جايزه ي "كامنولث" به رمان "خنده و فراموشي" تعلق گرفت. در سال 1983 نيز درجه ي دكتراي افتخاري دانشگاه "ميشيگان" به كوندرا داده شد. رمان "بار هستي" كه در سال 1984 به چاپ رسيد، شهرت او را به عنوان يكي از رمان نويسان بزرگ معاصر تثبيت نمود [ =برجاي داشت ].
 
 
نگاهی به آثار و اندیشه
 رمان شوخی
اين رمان از زبان چند نفر روایت می‌شود و تنها کتاب کوندرا است که در آن، خود نویسنده، راوی داستان نیست. "لودويك"، شخصيت اين رمان، دانشجوى جوانى است كه به دليل مسخره كردن ارزشهاى نظام حاكم، از دانشگاه و حزب بيرون انداخته مي شود. در حقيقت، زندگى و درگيريهاى "لودويك"، تجربه ي نسل رمان نويس و همچنين، تجربه ي گروهي از مردم چكسلواكى را در حكومت توتاليتر بازگو مي كند.
 
كتاب هنر رمان
اين كتاب، عصر جديد اروپا را همچون دورانى توصيف مى كند كه داراى دو ويژگي متضاد، يا به عبارت ديگر، داراى ماهيتى "دوگانه" است؛ از يك سو، فلسفه و دانشها، انسانى را پرورش مى دهند كه جهان را منحصراً از ديد علمى و فنى مى نگرد و مى كوشد تا بر طبيعت و انسانهاى ديگر چيره شود و سرانجام، در آنچه "هايدگر"، "فراموشى هستى" مى نامد، فرو مى رود. ميلان كوندرا، تاريخ تحول رمان را با "چهار ندا" مشخص مى كند: نداى بازى، نداى رويا، نداى انديشه و نداى زمان. وي بر اين باور است كه در قرن هيجدهم، رمان سرگرم مى كند، شگفتى مى آفريند و خواننده را با روياهاى غير ممكن و رخدادهاي پيش بينى ناپذير روبرو مى سازد.
كوندرا بر پايه ي تجربه هاي شخصي خود كه وي را از رده ي نويسندگاني چون "سروانتس" و "ريچارد‌سون" به رده ي نام آوراني چون "كافكا"، "جويس" و "هرمان بروخ" مي كشاند، به كالبدشكافي چگونگي و چرايي ساخت يك رمان مي‌پردازد.
وي در اين كتاب بيان مي دارد كه چگونه يك رمان و تاريخچه ي آن، شكل ويژه اي از دانش را پديد مي‌آورد كه با مقوله هايي چون فلسفه، سياست و يا روانشناسي تداخل ندارد و اينكه چرا بايد رمانها نوشته شوند.
تأكيد بر جنبه‌هاي رسمي داستاني در كتاب هنر رمان با نفي آشكار هرگونه هدف سياسي همراه است. چنين نشانه‌هايي در اثر نويسنده‌اي از اروپاي شرقي كه در پاريس در تبعيد به سر مي‌برد، بعيد به نظر نمي‌رسد. از سوي ديگر، اين امر  نخستين اصل از سه اصل به كار رفته در كتاب هنر رمان به شمار مي‌رود. كوندرا  اين كتاب را بر پايه ي باورهايش به استقلال صرف و ريشه‌اي رمان به عنوان يك اصل نوشته است.
دومين اصلي كه از  اين كتاب  برداشت  مي‌شود،  نفي  "کيچ" (Kitsch) است. کيچ در نگاه كوندرا، معني ساده ي هنر نامناسب يا سبك مضحك نيست. بلكه همان گونه كه در كتاب "شصت و سه واژه" - كه عبارت است از فرهنگ لغت كوندرا (كه دربرگيرنده ي عبارتها و واژه هايي است كه باورهاي وي را مي‌سازند) - آورده است، کيچ يعني نگريستن به آينه ي دروغ زيباکننده و باز شناختن خوشدلانه و شادمانه ي خويش در اين آينه.
او در رمان "سبكي تحمل ناپذير هستی" (بار هستي)، نمونه‌هايي از "کيچ كمونيستي"، "کيچ آمريكايي"، "کيچ فاشيستي"، "کيچ فمنيسيتي" و نيز "كيچ هنري" را ارايه مي‌كند. در "خطابه ي اورشليم" (Jerusalem address) در كتاب هنر رمان به گونه اي بي‌پرده‌ از آن با نام "ترجمه ي ايده ي احمقانه ي مورد پذيرش در زبان زيبايي و احساس" ياد كرده است. همان گونه كه در مقاله ي كوندرا با نام "ميراث بي‌قدر شده ي سروانتس" ((Depreciated Legary of Cervantes ذكر شده، عقلانيت دوگانه ي کيچ، نتيجه ي تحمل ناپذير بودن نسبت اساسي امور انساني و ناتواني در نگاه صادقانه [ =از روي راستي ] به نبود داور عالي است.
با توجه به اين ويژگي بارز كه به عنوان يك اصل در رمان به شمار مي‌رود، رمانهاي خوب رمانهايي نيستند كه در آن کيچ صورت گرفته، زيرا آنها نمي‌توانند مخاطب خود را به موقعيتي كه به آن مي انديشد هدايت كنند. اين امر به تمامي در داستانهاي كوندرا رعايت شده است. وي به گونه اي پي در پي، باورهاي نادرست كمونيستها و همچنين فردگراهاي غربي را مورد انتقاد و حمله قرار مي‌دهد.
راه‌حل و چاره ي مقابله با کيچ، نوشتن رمان براساس اصل سوم مورد نظر كوندرا است كه در كتاب "هنر رمان" از آن با نام "تقابل داستاني" (Novelistic Cownterpoint) و يا "چند صدايي" (Poly Phony) ياد كرده است.
"تقابل داستاني" يا "چند صدايي" عبارت است از پردازشي در ميان نمونه هاي گوناگون نگارش مثل مقاله، روايت و يا خيال‌پردازي كه در يك متن مشترك صورت مي‌گيرد.
هم نظر با "سروانتس"، كوندرا رمان را نمايان كننده ي ‌زاويه‌هاي گوناگون و چندگانه مي‌داند و هم نظر با "ريچاردسون"، بر اين باور است كه رمان، كاشف "زندگي دروني" است. كوندرا خود نيز از عبارت "جايگزيني زماني" ((Chronologic displaeement براي آن بهره گرفته و در اثر پر ارزش "مبحثي بر هنر نوشتن"، به آن پرداخته است.
به باور كوندرا، با بهره گيري از مفهوم جايگزيني زماني، رمان نويس مي‌تواند به داستانهاي بريده از هم بپردازد. نويسنده نه تنها مي‌تواند با تغيير در شخصيت هاي مربوطه به اين كار مبادرت ورزد، بلكه مي‌تواند از لحاظ زماني نيز چنين داستانهايي را بيافريند. چنين شيوه ي نوآورانه‌اي بسيار شگفت‌انگيز خواهد بود. اين كار مي‌تواند با ايجاد ارتباط ميان مجموعه‌اي از جريانها به ديدگاه خواننده وسعت بخشد. رمانهاي تقابلي يا "پلي فونيك" كوندرا مي‌تواند اين ديدگاه را براي خواننده فراهم آورد؛ خود كوندرا آن را "خرد فرا فردي" (Supra Personal wisdom) ناميده است.
 
رمان بار هستى
این اثر بيانگر انديشه و كاوش درباره ي زندگى انسان و فاجعه ي تنهايى او در جهان است؛ جهانى كه در  حقيقت، دامى بيش نيست و بشر مغرور و سرگردان، در ريسمانهاى به هم تنيده ي آن در تكاپو است. شخصيت هاى رمان با بيان احساس ها، انديشه ها و روياهاى خود، انسان معاصر را در برابر چشمان خواننده به نمايش مى گذارند و تلخكامى ها و سرخوردگى هايش را آشكار مي سازند.
نام كتاب در اصل، "سبكى تحمل ناپذير هستى" بوده كه انديشه ي زيربنايى و درونمايه ي بنيادى رمان است. بار هستى، يك رمان فلسفى است كه بايد با دقت كامل مطالعه شود تا رابطه ي ميان رويدادهاى داستان و ديدگاههاي ميلان كوندرا به خوبى آشكار گردد. كوندرا نه فيلسوف است و نه جامعه شناس، نه مورخ است و نه مفسر سياسى... او تنها رمان نويس است؛ رمان نويسى كه هستى انسان را مى كاود و به مدد "شعرى" كه همانا رمان است، فاجعه ي از خود بيگانگى انسان معاصر را به نمايش مي گذارد.
 
رمان خنده و فراموشی
در این کتاب، او از خرده گيري هاي بيشماري که مردم چکسلواکی به اتحاد شوروی داشتند، سخن می‌گوید. کتاب خنده و فراموشی، ترکیب شگفت آوري از یک رمان، داستان کوتاه و انديشه هاي نویسنده است.
 
رمان جاودانگی
در مقایسه با سایر آثار کوندرا که بیشتر، انديشه هاي سیاسی را بيان می‌کنند، این کتاب از درون‌مایه ي فلسفی گسترده تري برخوردار است و مفاهیم جهانی‌تری را در خود می‌گنجاند. در رمانهاى كوندرا، شخصيت از پيش ساخته و پرداخته نشده است. او مى گويد :
"شخصيت، شبيه سازى از موجود زنده نيست، بلكه موجودى تخيلى است. شخصيت، من ِ تجربى است."
وي در پى قهرمان سازى هم نيست، بلكه براى شناختن و شناساندن "من هاى عادي" (انسانهاى عادى و جسم و روح آنان) مى كوشد.
كوندرا كاوشگر هستى است و در اين راه، اهميت و نقش رمان را بس باشكوه مى داند. او در آرزوى آن است كه رمان، جهان زندگى را پيوسته روشنايى بخشد و انسان را در برابر فراموشى هستى، پاس دارد. ميلان كوندرا مى گويد :
"طرح و توطئه ي شوخى، به خودى خود، يك شوخى است؛ نه تنها طرح و توطئه اش كه فلسفه اش نيز. بشر گرفتار در دام شوخى، از فاجعه اى شخصى رنج مى برد كه از بيرون، چرند و خنده دار مى نمايد. او در اين حقيقت ريشه دارد كه شوخى، او را از هر حقى نسبت به تراژدي محروم كرده است."
 
رمان جهالت
رمان "جهالت" سومين كتابي است كه كوندرا به جاي سرزمين مادري خود ، "چك"، در "فرانسه" نوشته است. اين كتاب، سرگذشت دو مهاجر را به پراگ پس از فروپاشي كمونيسم در ۱۹۸۹ بيان مي كند.
اين رمان را "كوندرا" به زبان فرانسه نوشته بود، اما اجازه ي چاپ و انتشار آن را در فرانسه نداده بودند. از اين رو براي بار نخست به زبان اسپانيولي در "اسپانيا" و كشورهاي "امريكاي لاتين" منتشر شد.
كوندرا به عنوان يك مهاجر چك كه به تابعيت فرانسه درآمده بود، تا زماني كه رژيم توتاليتر بر چك حكومت مي كرد، پناهندگي اش از سوي جامعه پذيرفته بود، اما با دگرگوني نظامهاي اروپاي شرقي، جامعه ي فرانسه لزومي نمي ديد كه از يك معترض [ =خرده گير ] سياسي اهل قلم همچون گذشته پشتيباني كند و حتي بخشي از شهروندان به بدگويي از او پرداختند كه چرا به كشور خود بازنمي گردد.
كوندرا در همين زمان اشاره مي كند كه چك امروز، چك بيست سال پيش نيست و به ناچار نمي تواند با آن فرهنگ ارتباط برقرار كند. رمان جهالت در پي بيان گونه اي "نوستالژي" [ =از خود بيگانگي ] و غم غربت است. پس براي اين نوستالژي، نام تازه ي جهالت را برگزيده است.
نشريه ي "ال موندو" (۸ ژوئن ۲۰۰۰) پيرامون اين رمان مي نويسد:
"نويسنده در يك بحث تفكر برانگيز و بسيار جالب در متن كتاب، بيان مي دارد كه ندانستن برابر دلتنگ شدن است و براي همين، پس زمينه ي ماجراهاي دوشخصيت اصلي رمان ـ ايرنا و ژوزف ـ نوستالژي است. درد جهل، آگاهي به اينكه دور از آنها خبري هست كه از آن بي خبرند.
در طي يك ديدار عاشقانه ميان ايرنا و ژوزف روشن مي شود كه حتي خودشان هم به ياد نمي آورند كه بوده اند؟ بر اين اساس بازگشت آنها به سرزمين گم شده شان، كه مدتها پيش از آن مهاجرت كرده اند، راهي ديگرگون در پيش مي گيرد. هر دوي آنها به دليل مشتركي از ميهن خود مهاجرت كرده اند؛ يعني فرار از رژيم و فرار از خويشتن. بازگشت آنها با "نوستالژي" همراه است كه ريشه در جهالت آنها دارد.
 
رمانهاى ميلان كوندرا آزمايشگاهى است كه انسان در آن كالبدشكافى مى شود. رمان كوندرا ماهيت حقيقي بشر و انگيزه ي اصلى كارهاى او را در سايه ي پيشداوريها، شادماني ها، ظاهرسازى ها، ساده دلى ها و... پنهان نمى سازد.
در انديشه ي كوندرا، پندار و گمان واهى، همچون سدى باشكوه، انسان را از شناخت خويش و جهان خويش باز مى دارد. وي مى گويد :
"زيبايى در هنر، نورى است كه به ناگاه از آنچه هرگز گفته نشده است، مى تابد."
كوندرا همواره با داستانهاي خنده دار يا سرگرم كننده از زندگي خصوصي شخصيت ها و خواب و خيال هاي پيچيده و پردلهره ي آنها درباره ي سرنوشت شان درگير است. كوندرا عاشق جنبه هاي خنده دار، اما راستين زندگي است؛ از كمدي هاي جنسي گرفته تا سوء تفاهم هاي كوچك و بزرگ؛ او دايره ي مفاهيم و زيبايي شناسي ويژه ي خود را دارد. آنچه از اشغال ميهنش، سوء استفاده از قدرت و تحريف [ =برگرداندن هر چيزي به دروغ ] سياسي گذشته بيان مي دارد، با آنكه كلي و انساني است، اما باز در تعريف هاي ويژه ي او، معنايي ديگر يافته اند. دستاورد او در اين بوده كه زندگي خصوصي و سياسي را در چارچوبي مشترك نشان دهد؛ به اين معنا كه هر دو از سرچشمه ي مشترك نقص هاي بشري شكل مي گيرند. با اين همه او از اين كه از اثرش برداشت سياسي شود، رنجيده خاطر است. خود او در گفتگويي كه در ابتداي كتاب "كلاه كلمنتيس" آمده است، مي گويد :
"برداشت سياسي، برداشت بدي است و آنچه را كه به نظر خودم در كتاب با اهميت است، ناديده مي گيرد. چنين برداشتي تنها يك جنبه را مي بيند: رد رژيم كمونيستي!"
كوندرا، رمان را تنها داراي اين شايستگي مي داند كه فهم و بينش ويژه اي از جهان را به انسان بدهد كه امكان كسب آن، به هيچ شكل ديگري وجود ندارد. كوندرا رمان را توصيف جامعه يا تاريخ نمي داند، بلكه آن را تنها ابزاري براي كالبدشكافي وجود انساني با تمام جنبه هايش مي داند. وي بيان مي دارد:
"رمان با تمامي نظامهاي فكري، گونه اي شكاكيت ذاتي دارد. به طور طبيعي، هر رمان با اين فرض آغاز مي شود كه اساساً گنجاندن زندگي بشري در هر نظامي ناممكن است."
كوندرا آثار خود را – همان گونه كه خود نيز بارها تاكيد كرده است- از آثار دوران رنسانس و افرادي چون "بوكاچيتو"، "رابليز"، "استرن"، "ديدرتو" و همچنين از آثار نويسندگاني چون "موسيل"، "گام بروويچ"، "بروخ"، "كافكا" و "هايدگر" برگرفته است. كوندرا يكي از رمان نويسان بزرگ نيم قرن دوم به شمار مي رود. در مقام مقايسه با ديگر نويسندگان نام آور، از كوندرا به عنوان كسي ياد مي شود كه به تمامي در پس آثار خويش گم شده است.
میلان کوندرا نویسنده‌ای بی‌هنگام و چارچوب‌ناپذیر است و بیش از همه ‌ی نویسندگان معاصر و مانند بيشتر نخبگان ادبیات داستانی معاصر جهان، فرزند زمان خودش است. کوندرا یکی از انگشت شمارترين نویسندگان معاصر اروپاست که بار تحول مدرنیته و ثمره ي راستين آن بر دوشش سنگینی می‌کند و سنگینی و سبکی هستی از این منظر را به بهترین و تازه ترين زبان در قالب ادبیات داستانی بیان مي دارد. شاید یکی از دلایل موفقیت جهانی وی را هم بتوان همین زاویه ‌ی دید دانست. چرا که انسان امروز در هر منطقه‌ای از دنیا به هر حال از مدرنیته و چالش‌های آن با سنت و دید انتقادی نسبت به آن متأثر است.
برخی از منتقدان ادبی، آثار کوندرا را فلسفی و برخی این ويژگي را نقطه ي ضعف آثار او دانسته‌اند. اما آنچه مشخص است، کوندرا در آثارش پرسش هايي را بيان می‌کند و در پیوند با روند داستان، پاسخ‌هایی به آن مي دهد که حوزه‌ ی فرهنگی اروپا برای آنها یافته است. این پرسش‌ها گاه ‌چنان بار معنایی ژرفي می‌یابند که وارد حوزه‌ ی پدیدارشناسی فلسفی می‌شوند. اما در کل، همگی تفکر برانگیزند و در محدوده‌ ی پرسش از وجود قرار می‌گیرند. اگر به مسیر داستانهای کوندرا در زمان خطی نگاهی بیاندازیم، روند شکل‌گیری این انديشه ي فلسفی یا به بياني، "فلسفیدن" به ‌خوبی نمايان است و هرچه به آثار پاياني او نزديك مي شويم، ظهور این مایه جدی‌تر می‌شود؛ به گونه اي که در چهار اثر آخر او - جاودانگی، آهستگی، هویت و جهالت -
روند داستان، پيرامون یک مفهوم و برداشت هاي گوناگونش می‌گذرد.
کوندرا زندگیش را با دیدن دو روی سکه ‌ی مدرنیته سر کرده است و جزء نسلی از اروپای شرقی به شمار مي رود که کودکی خود را با یورش تانکهای نازی، جوانی خود را با بحرانهای اقتصادی پس از جنگ زیر حکومت توتالیتر کمونیستی و میانسالی خود را با یورش تانكهای روسیه‌ی شوروی گذرانده است و همین چالش‌های نفس‌گیر، عمق شک فلسفی را در آثار او به اوج رسانده است.
 
آثار ترجمه شده به فارسی
- هنر رمان
- شوخی
- عشق های خنده‌دار
- دون ژوان
- زندگی جای دیگری‌ است
- مهمانی خداحافظی
- کلاه کلمنتیس
- کتاب خنده و فراموشي
- بار هستی
- ژاک و اربابش
- جاودانگی
- آهستگی
- وصایای تحریف شده
- هویت
- جهالت
 
برگزيده اي از زندگي
- در سال ۱۹۲۹ در "برنو" چكسلواكي به دنيا آمد.
- در سال ۱۹۴۷ به حزب كمونيست پيوست و سه سال بعد اخراج شد.
- در سال ۱۹۵۶ بار ديگر به عضويت حزب پذيرفته شد و همزمان استاد مدرسه ي ملي فيلم پراگ بود، اما اين موفقيت چندان نپاييد.
- در سال ۱۹۶۰ آموزش ادبيات در دانشكده ي سينما به عهده ي او گذاشته شد. وي در همين سال نخستين نظرهاي خود را درباره ي هنر رمان بيان نمود.
- در سال ۱۹۶۱ نخستين نمايشنامه ي خود را با نام "دوره ي آلمان و ترس و خشونت ناشى از آن" نوشت. مردم از اين نمايشنامه استقبال كردند. در نمايشنامه ي دوم خود با نام "دو گوش، دو پيوند"، تاريك انديشى را به گونه اي خنده آور و سوررئاليستى به نمايش درآورد.
- در ژوئن ۱۹۶۷ در سخنراني گشايش كنگره ي نويسندگان چك، بر تاريك انديشى حاكم بر ادبيات تاخت و آگاهى درست از تاريخ نسل هاى پيشين را براى انسان ضرورى شمرد.
- در ميانه هاي سال ۱۹۶۷ نخستين رمان كوندرا به نام "شوخى" در فرانسه انتشار يافت؛ رمانى كه براى او شهرت جهانى به همراه داشت.
- در اوت ۱۹۶۸ پس از اشغال چكسلواكى به دست نيروهاي شوروى، كوندرا از مهاجرت و ترك ميهن سر باز زد.
- در سال ۱۹۶۹ ابتدا شغلش را از دست داد و يك سال بعد دوباره از حزب اخراج شد.
- در سال ۱۹۷۳ جايزه ي "مديسي" را براي رمان "زندگي جاي ديگري است" دريافت داشت.
- در سال ۱۹۷۵، کوندرا به فرانسه مهاجرت کرد و در آنجا کتاب خنده و فراموشی را نوشت.
- در سال ۱۹۷۸ رمان "والس خداحافظى" جايزه ي "موندلو" را در ايتاليا از آن كوندرا ساخت.
- در سال ۱۹۸۱ جايزه ي "كامنولث" به رمان "خنده و فراموشى"، نخستين رمانى كه او در تبعيد نوشته است، داده شد.
- در سال ۱۹۸۳ درجه ي دكتراى افتخارى دانشگاه "ميشيگان" را به خود اختصاص داد.
- در سال ۱۹۸۴ رمان "بار هستى" به چاپ رسيد و شهرت او را به عنوان يكى از رمان نويسان بزرگ معاصر تثبيت نمود [ =بر جاي داشت ].
- در سال ۱۹۸۶، کتاب "هنر رمان" انتشار يافت. این اثر، نخستين كتابى است كه او به زبان فرانسه نوشته است.
- کوندرا در سال ۱۹۹۰، کتاب "جاودانگی" را روانه ي بازار كرد.
- در سال ۱۹۸۸، کارگردان آمریکایی "فیلیپ کوفمان"، فیلمی از روی این کتاب به همین نام ساخت. کوندرا پس از دیدن فیلمی که از روی کتابش ساخته شده بود، بيان کرد که دیگر به هیچ کارگردانی اجازه ي اين كار را نخواهد داد.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه ميلان كوندرا , ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1391
بازدید : 1156
نویسنده : شیخ پاسکال

«سروانتس» نابغه ادبيات و اسپانيايي هم عصر شكسپير با اثر فوق‌العاده خود، «دون كيشوت دلامانكا» در سال 1602 گشايش گر رمان مدرن بود. اين اثر به بسياري از زبان هاي دنيا ترجمه شده است. دون كيشوت پس از انجيل، پر تيراژترين كتاب در سطح جهان به شمار مي‌رود. هوش و نبوغ سروانتس به عنوان نگارنده ماهيت و ذات انسان نه تنها توسط بسياري از نويسندگان بزرگ از«فلوبر» گرفته تا«داستايوفسكي» به تأييد رسيده است، بلكه انديشمندان و متفكران مشهوري چون«زيگموند فرويد» با ارايه برخي از كشفيات روانشناختي خود به اثر سروانتس اعتبار بخشيده اند. رمان‌‌نويس، نمايشنامه‌نويس و شاعر اسپانيايي و خالق دون‌كيشوت، مشهورترين چهره در ادبيات اسپانيا به شمار مي‌رود. اگرچه عظمت سروانتس مديون آثاري چون «شواليه دِلامانكا» يا همان دون كيشوت و«اينجنيوسو هيدالگو» است، اما ديگر آثار ادبي وي نيز در خور توجه است. از قرار معلوم، شكسپير نويسنده بزرگ انگليسي هم عصر سروانتس، كتاب دون‌كيشوت را خوانده بود، ولي بعيد به نظر مي‌رسد كه سروانتس حتي نامي از شكسپير شنيده باشد.
سروانتس بر خلاف شهرتش، فقير زيست و بسان فرزانه‌اي مرد. ميگوئل سروانتس زندگي سخت و پر ماجرايي داشت. او در دهكده كوچكي در نزديكي مادريد بنام «آلالادي‌هنارس» و در خانواده‌اي نه چندان ثروتمند بدنيا آمد. مادر وي«لئونوردي كورتيناس» هفت بچه بدنيا آورد كه سروانتس فرزند چهارم وي بود. پدرش«رودريگودي سروانتس» يك جراح و داروساز بود. بيشتر كودكي سروانتس در سفر از شهري به شهر ديگر گذشت، زيرا پدرش در جستجوي كار بود. پس از تحصيل در مادريد بين سالهاي 69-1568 تحت تعليم «خوان لوپز دي‌‌هويوس» در خدمت فردي به نام «خوليو آكواوتيا» - كه بعداً در سال 1570 به سمت كاردينالي برگزيده شد- به روم نقل مكان كرد. در همان سال در ناپل به نظام پيوست. او به عنوان يك نظامي اسپانيايي در جنگ دريايي«لپانتو» (1571) شركت كرد. وي در اين جنگ، جراحتي برداشت و تا آخر عمر از ناحيه ‌دست چپ ناتوان گشت. سروانتس به شدت به نقشي كه در اين پيروزي مشهور داشت، افتخار مي‌‌كرد و نام «جانباز لپانتو» بر وي نهاده شد. پس از آنكه در شهر مسنيا در سيسيل سلامت خود را بدست آورد و پيشه نظامي خود را ادامه داد، در سال 1575 به همراه برادر خود «رودريگو» در كشتي «ال‌سول» اسپانيا مشغول كار شد. اين كشتي توسط دزدان دريايي‌ كه تحت فرمان«آرنوت مامي» بودند، تسخير شد و اين دو برادر به عنوان برده به الجزاير برده شدند. برادرش در سال1577 با پرداخت فديه آزاد شد. دزدان دريايي فكر مي‌كردند كه سروانتس اسير با ارزشي است، زيرا او نامه‌هايي به همراه داشت كه توسط اشخاص مهم نوشته شده بود. سروانتس مدت5 سال را به عنوان برده سپري كرد، تا اينكه خانواده‌ او توانستند پول كافي براي پرداخت وجه آزادي او فراهم كنند. در طول اين مدت، او چندين بار اقدام به فرار كرد، اما هيچگاه موفق نشد. سروانتس در سال 1580 در برابر پرداخت 500 اسكود از سوي خانواده‌اش آزاد شد. او به مادريد بازگشت و به چندين كار موقت و كم درآمد دولتي مشغول گرديد. اولين نمايشنامه وي «لوس‌تراتوس دي آرگل» نام دارد كه در سال 1580 به رشته تحرير درآمد. اين نمايشنامه براساس تجربيات او به عنوان يك اسير نوشته شد. در سال 1584 با دختري بنام «كاتالينا دي سالازري پالاسويس» كه 18 سال از او جوانتر بود، ازدواج كرد. كاتالينا دختر يك رعيت و روستايي متمكن بود. سروانتس به خاطر رابطه‌اي كه با يك بازيگر زن داشت، صاحب دختري بنام «ايزابل» بود. اين هنرمند «آنا فرانكا دي روخاس» نام داشت. دختر او، ايزابل به عنوان خدمتكار خانوادگي مشغول به كار بود، اما روش زندگي دخترش نگراني شديدي براي سروانتس به همراه داشت. مادر و دو خواهر مجردش از ديگر اعضاي خانواده‌اش به شمار مي‌رفتند. در دهه 1580 همسر خود را ترك كرد. در طي20 سال پس از آن، زندگي بي سروساماني داشت و در اين مدت به عنوان عامل خريد ناوگان جنگي اسپانيا و مأمور جمع‌‌آوري ماليات مشغول به كار بود.
سروانتس حداقل 2 بار در سالهاي 1579 و 1602 به خاطر عدم همخواني حسابهاي مالي و كسري موجودي به زندان افتاد. عموماً سروانتس را فرد صادقي مي‌دانستند، اما وي قرباني شغل نامناسب خود شد. بين سالهاي 1596 تا 1600 در شهر«سويل» اسپانيا زندگي كرد و از سال 1604 به شهر«وايادوليد» - كه «فيليپ سوم» دادگاه خود را در آن تشكيل داد - عزيمت كرد.
سروانتس از سال 1606 بطور دايم در مادريد اقامت گزيد و بقيه زندگي‌اش را در آنجا سپري كرد، اما وضعيت اقتصادي او همچنان اسفبار ماند. پس از آنكه «گاسپاردي ازپلتا» كه يك اشراف‌زاده بود، بطور مرگباري در خيابان مقابل منزل سروانتس زخمي شد، سروانتس و  زناني كه در خانه‌اش بودند، به اتهام دخالت در مرگ آن اشراف‌زاده زنداني شدند. پس از آنكه «آلنسو فرناندز دي آولاندا» داستان ضعيفي در مورد دون‌كيشوت نوشت، سروانتس در پاسخ به اين داستان، بخش دوم آن را نوشت كه در سال1615منتشر شد. وي در 23 آوريل سال 1616 يعني 3 روز پس از آنكه توانست رمان دوم خود بنام «ماجراهاي پرسيل و سگسيموندا» را تكميل كند، درگذشت. سروانتس يادداشت هاي ادبي خود را در«آندالوسيا» و در سال 1580 آغاز كرد و حدود 20 تا30 نمايشنامه نوشت كه تنها 2 نمونه از آن باقي مانده است. اولين اثر وي «گالاتي» نام داشت كه در سال 1585 عرضه شد.
اين اثر كه داستاني منظوم از كشيشان قرون وسطي است، مورد توجه چنداني قرار نگرفت و سروانتس هرگز آن را ادامه نداد. سروانتس در نمايشنامه خود بنام «ال تراتودي آرگل» كه در سال 1784 به چاپ رسيد، به زندگي بردگان مسيحي در الجزاير پرداخت. بلند پروازانه‌ترين اثر منظوم او«وياژدل پارناسو» (1614) نام دارد كه اثري تمثيلي است.  اين اثر گرچه مروري بر شاعران هم عصر سروانتس مي باشد، ولي تا حدود زيادي كسالت‌آور است. سروانتس خود نيز به اين تشخيص رسيده بود كه بهره‌اي از هنر شعر نبرده است. نسلهاي بعدي از وي به عنوان يكي از بدترين شاعران دنيا ياد كرده‌اند. «داستانهاي اسطوره‌اي» (1613) مجموعه‌اي از داستانهاي كوتاه است و شامل بهترين آثار نثر وي در مورد عشق، آرمانگرايي، زندگي آزاد(كولي‌وار)، ديوانگان و سگهاي سخن‌گو است. او كتاب دون‌كيشوت را در زندان آرگانسيل در ايالت لامانكا نوشت. هدف سروانتس در اين كتاب، ارايه تصويري از زندگي واقعي و ارايه سبك و روشي است كه از طريق آن بتواند- همانگونه كه در بخش اول دون‌كيشوت نوشته است- با بياني ساده، صادقانه و دقيق منظور خود را بيان كند. ارايه گفتگوها و محاوره‌هاي روزمره در متن ادبي با تحسين مخاطبان عمومي مواجه شد، اما خالق آن تا سال 1605 فقيرماند؛ يعني زماني كه اولين بخش از دون‌كيشوت عرضه شد. هر چند اين كتاب او را ثروتمند نكرد، ولي تقدير و تحسين‌ بسياري برايش به همراه داشت. بنابر روايات، روزي فيليپ سوم پادشاه اسپانيا مردي را در كنار جاده ديد كه هنگام خواندن كتابي چنان مي‌خنديد كه اشك از چشمان وي سرازير بود. پادشاه با ديدن اين منظره گفت : آن مرد يا ديوانه است يا مشغول خواندن دون كيشوت. بخش دوم دون كيشوت در سال 1615 منتشر گرديد.
از اين كتاب اغلب به عنوان نخستين داستان مدرن ياد مي‌شود كه در اصل طنزي با مضمون شواليه‌گري قرون وسطي است. اين اثر از زمان خلق آن تاكنون به صورتهاي مختلف تفسير شده است. برخي اوقات، از آن به عنوان حمله به كليساي كاتوليك و يا سياستمداران آن دوران اسپانيا و گاهي به عنوان نمونه‌اي از دوگانگي شخصيت اسپانيايي ياد شده است. سروانتس، خود به تعالي معاني اعتقاد داشت و به مفهوم واقعي براي اسپانيا جنگيد، اما پس از تحمل اسارت و بازگشت به اسپانيا متوجه شد كه دولت خدمات وي را ناديده گرفته است. تراژدي دون‌كيشوت، تصويري تمام‌نما از جامعه قرن هفدهم اسپانيا ارايه مي‌دهد. شخصيت اصلي داستان، شواليه مسن اسطوره‌گرايي است كه سوار بر اسب پير خود «روزي‌نانت» بدنبال ماجراجويي است. «سانچو پانزا» ملازم مال‌‌پرست او كسي است كه ارباب خود را در همه مراحل شكست و ناكامي همراهي مي‌كند. در نهايت، مشخص مي‌شود كه روابط اين دو شخصيت كه البته مباحث تند و آتشيني با يكديگر انجام مي‌دهند، بر اساس احترام متقابل بنا نهاده شده است. در چانه‌ زني‌‌هايي كه اين دو شخصيت انجام مي‌‌دهند، به تدريج با برخي از تمايلات يكديگر همگام مي‌شوند. سانچو گفت : به نظرم، شواليه‌ها همه اين كارها را كرده اند… اما… چرا بايد به سرت بزنه؟! آيا بانويي تو را از خود رانده … ؟ دون كيشوت پاسخ داد : دقيقاً همينطور است. ببين كه چگونه همه وظايف را به خوبي انجام دادم. اما اين امر براي يك شواليه سرگردان دليل خوبي براي ديوانه شدن است. ارزش آن چقدر است؟ ايده من بي هيچ دليلي به ديوانگي مي‌‌گرايد. تأثيرات سروانتس در داستان‌ها و آثار نويسندگاني چون والتر اسكات، چارلز ديكنز، گوستاوفلوبر، هرمان ملويل، فيودور داستايوفسكي و همچنين آثار نويسندگاني چون جيمزجويس، جورج لوييزبورخس به خوبي قابل مشاهده است.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه ميگوئل سروانتس ساآودِرا , ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1391
بازدید : 1155
نویسنده : شیخ پاسکال

«میکل‌آنژ» دومین پسر از خانواده «لئوناردو دی‌بوناروتی سیمونی» و «فرانچسکا دی‌نری» است. با تولد میکل‌آنژ، خانواده بوناروتی به ‌فلورانس مهاجرت كردند. مادر میکل‌آنژ پس از به دنیا آوردن سه پسر دیگر، چشم از جهان فروبست. ميكل از دوران کودکی بر خلاف میل پدر به رشته هنر علاقه داشت و سرانجام در پی جدالي سخت با پدرش، به‌ هدف والای خود رسید و در سن سیزده ‌سالگی به‌ عنوان دستیار حقوق‌بگیر در کارگاه «دومنیکو ژیرلاندایو» استخدام شد. وی نزد استادش به ‌کارآموزی پرداخت و پایه و اساس نقاشی روی دیوار مرطوب را یاد گرفت و مانند بسیاری از هنرمندان همدوره خود در فلورانس، در کلیسای کوچک «برانکاچی» به ‌تحصیل هنر مشغول شد. ميكل در ابتدا به نقاشی روی آورد، اما غریزه طبیعی او مشتاق هنر پیکرتراشی بود. از این‌ رو پیش از پايان دوره نقاشی، به عنوان استاد به ‌مدرسه مجسمه‌سازی - که «لورنتزوی مدیچی» در باغ‌های مدیچی تأسیس كرده بود - منتقل شد. هنوز سه ‌سال از عضویت وی در مؤسسه و مدرسه مدیچی نگذشته بود که «لورنتزو» چشم از جهان فروبست و  پسرش «پیِروی مدیچی» که فاقد استعداد و کیفیت هنری پدرش بود، جانشین او گرديد. در این زمان به دليل ناآرامی و قیام گروههای مختلف در فلورانس، جان بسیاری از هنرمندان مورد تهدید قرار گرفت. میکل‌آنژ بیست ساله با تیزهوشی خود، قبل از شروع جنگ به ‌اتفاق دو تن از همراهانش به ‌شهر «بولونیا» کوچ كرد. وي در بولونیا مورد استقبال یکی از اعضاء خانواده «آلدوراندی» قرار گرفت و بلافاصله براي ساخت دو تندیس از پیکر مقدسین و  مجسمه یک فرشته برای مقبره «دومنیکوس مقدس» در کلیسای «سنت پترونیوس» با آنها قرارداد بست. او پس از یک سال اقامت در بولونیا، از سوي هیأتی در فلورانس برای ايجاد سالن اجتماعات شهرداری به ‌آن شهر دعوت شد.
 
بازگشت به فلورانس
میکل‌آنژ زمانی به ‌فلورانس بازگشت که کشیشی از فرقه «دومنیکن‌ها» به ‌نام «ساوونارولا» با برقراری «تئوکراسی» و «حکومت مذهبی»، قدرت را در دست گرفته و قوانین سخت مذهبی را به‌ مردم تحمیل کرده بود. این رخدادها تأثیر زيادي بر افکار میکل‌آنژ جوان، دانته و دیگر افلاطونیان به جا گذاشت. میکل‌آنژ پس از آغاز به کار در فلورانس، مورد توجه هنر دوستان قرار گرفت و به ‌سفارش یک فروشنده آثار هنری، تابلوئی بدلی از روی نسخه اصلی «کوپیدوس» رسم كرد و بنا به خواسته کارفرما، رنگ آمیزی آن را به ‌شیوه آثار عتیقه انجام داد و بدون دریافت اضافه ‌دستمزد، شاهکاری نو از اثری قدیمی خلق كرد. این تابلو  به ‌عنوان یک اثر اصیل و عتیق به ‌«رافائل ریاریو»، اسقف کلیسای جورجیوی مقدس در رم، فروخته شد. پس از مدتی، اسقف ریاریو متوجه این کلاهبرداری شد و فروشنده را مجبور به‌ بازپرداخت مبلغ دریافتی كرد. «اسقف ریاریو» که شیفته کار هنرمندانه نقاش جوان شده بود، او را به رم دعوت كرد.
 
اولین اقامت در رم
میکل‌آنژ دعوت اسقف را پذیرفت و در سال ۱۴۹۶، برای اولین بار به‌ رم رفت. این اقامت تا سال ۱۵۰۱ به‌ طول انجامید. در همان ماههای اول، امید هنرمند نابغه به‌ اسقف هنردوست، تبدیل به ‌نااميدي شد. او حتی مورد حمایت «پیرو دی ‌مدیچی» - که به ‌عنوان تبعیدی در رم زندگی می‌کرد - قرار نگرفت؛ تا اینکه بر اثر آشنایی با يك نجیب‌زاده رومی به ‌نام «ژاکوپو گالی»، با اسقف فرانسوی «ژان دو ویلار» آشنا شد و از هر دو نفر سفارش ساخت تندیس‌های «کوپیدوس»، «باخوس» و «پی‌یتا» را دریافت كرد.
 
بازگشت دوباره به ‌فلورانس
اولین اقامت میکل‌آنژ در رم به ‌مدت پنج‌سال به طول انجامید. در این زمان، فلورانس صحنه ناآرامی‌ها و مبارزه هاي سیاسی بود. ورود سربازان فرانسوی به ‌خاک ایتالیا از یک سو و حکومت مذهبی اسقف «ساوونارولا» و سقوط نهایی آن از سویی دیگر، همچنین جنگهای خارج از منطقه و پایداری نیروهای مقاومت مردمی، محیط نامساعدی را برای هنر و هنرمندان به وجود آورده بود. در چنين وضعيتي، پدر میکل‌آنژ «لودوویکو بوناروتی» که در زمان ناآرامی‌ها شغل اداری خود را از دست داده بود، به ‌منظور کسب حمایت فرزندش از او خواست تا به فلورانس بازگردد. سالهای اقامت میکل‌آنژ در فلورانس، سالهای کار مداوم، توأم با رنج و سختی و تأمین معاش پدر و برادران خودخواهش بود.
 
تندیس داوود
طراحي و ساخت «مجسمه داوود» که بیشتر به ‌یک معجزه در قانون تعادل شبیه ‌است، فکر میکل‌آنژ را به‌ خود معطوف داشت. این مجسمه از سنگ ‌مرمر بزرگی ساخته شده که چهل‌سال پیش از میکل‌آنژ، پیکر تراش دیگری به ‌نام «آگوستینو دانتونیو» بدون کسب موفقیت، اقدام به ساخت آن کرده بود. این تخته‌سنگ همچنان دست نخورده در گوشه‌ای قرار داشت. میکل‌آنژ موفق شد تندیس داوود را بدون در نظر گرفتن سرگذشت تاریخی و سنت نهفته در آن خلق نماید. اجرای این کار هنری به دور از چشم همگان و در محیطی بسته انجام گرفت و پس از پرده‌برداری، تحسين و تعجب همگان را برانگيخت. بهترین هنرمندان فلورانس مأموریت یافتند تا مناسب ترين محل را برای این مجسمه انتخاب کنند. سرانجام به اتفاق آراء، ایوان کاخ «سینوریا» را برای این کار برگزيدند. «مجسمه داوود» در سال ۱۸۸۲ به ‌یکی از سالن‌های «آکادمی هنر» منتقل شد.
 
اقامت دوباره در رم (۱۵۰۵ - ۱۵۰۶)
میکل‌آنژ به‌ محض ورود به ‌رم، سفارش بزرگی از جانب «پاپ ژولیوس» دریافت كرد. ژولیوس دوم در نظر داشت مقبره‌ای باشکوه در زمان حیات بنا کند تا پس از مرگش، جلال و جبروت وی را نمایان سازد. از این رو میکل‌آنژ، این استاد مسلم در معماری، نقاشی و پیکرتراشی، شایسته‌ترین فردي بود که می‌توانست طرح مقبره پاپ را به ‌نحو احسن به ‌مرحله اجرا درآورد. او پس از تهیه نقشه‌های ساختمانی، به مدت یک سال در معادن سنگ‌مرمر «کارارا» مشغول انتخاب و نظارت بر برش و حمل‌ سنگ‌های مورد نیاز خود بود. پس از بازگشت به ‌رم و ورود سنگ‌های مرمر، کار ساختمانی با شتاب و علاقه مندی آغاز شد و ژولیوس با پیگیری و نظارت بر امور، مشوق او در اين كار بود. پس از مدتی، اخلاق و رفتار پاپ تغییر كرد و در غیاب میکل‌آنژ، معمار و هنرمند دیگری را به ‌نام «برامانته» - که رابطه خوبی هم با میکل‌آنژ نداشت - استخدام كرد.
 
باز گشت به ‌فلورانس برای بار سوم
«پاپ ژولیوس دوم» درصدد طرح نقشه جنگ و فتح ایالات بیشتری بود. به همين دليل، از هزینه‌های سنگین معماری و خرید سنگ مرمر کاملأ منصرف شده و در پی مجازات کسانی برآمد که چنین هزینه اي را به او تحمیل کرده بودند. میکل‌آنژ که چنين خطري را حس کرده بود، به ‌طور ناگهانی رم را ترک کرد و قبل از اینکه مأموران پاپ ‌او را دستگير كنند، در آوریل ۱۵۰۶ ‌به فلورانس رفت. وي در آنجا مورد حمایت همشهریان خود قرار گرفت و احساس امنیت مي كرد. ميكل از پذیرش هرگونه سفارشی از رم سر باز زد و تمام مدت تابستان را در فلورانس به ‌سر برد. فعالیت هنری او در این مدت، محدود به ‌تکمیل تابلو «صحنه جنگ» بود.
 
مجسمه پاپ ژولیوس دوم در بولونیا
پس از فرار میکل‌آنژ از رم، «پاپ ژولیوس» لشکرکشی بر ضد بولونیا را پیروزمندانه به پایان رساند و میکل‌آنژ را با تضمین بیشتری به‌ کار دعوت كرد. هنرمند فلورانسی و ژولیوس، هر دو دارای طبعی سرکش بودند، اما گرایش و جاذبه‌ای دو جانبه، آنها را به ‌هم نزدیک می‌كرد. پاپ از میکل‌آنژ خواست تا مجسمه او را به ‌شكلي که نمایش دهنده پیروزی قدرتمندانه وی باشد، از برنز ساخته و در قسمت ورودي «کلیسای پترونیوس مقدس» در بولونیا نصب کند. با اينكه میکل‌آنژ در  زمينه کارهای برنزی تجربه كافي نداشت، به‌ اتکای هنرمندان و استادان دیگر، این کار را پذیرفت، اما هیچ کس نتوانست در این کار بزرگ او را یاری دهد. این بار هم هنرمند توانا از نبوغ ذاتی خود استفاده كرد و مجسمه‌ای بی‌نظیر از برنز خلق نمود که پاپ را در حالت نشسته و خرقه‌ بر دوش، با عصای فرمانروایی و کلید شهر در دست، همچون سرداران بزرگ و در حال فرمان دادن نشان می‌داد. این مجسمه سه سال پس از انقلاب به ‌وسیله مردم بولونیا که از استبداد مذهبی ژولیوس به‌ جان آمده بودند، نابود شد.
 
سومین اقامت در رم
میکل‌آنژ با ‌اراده خود به نزد كارفرمايش در ‌رم رفت. او مایل نبود کار ساختمانی مقبره پاپ را به ‌انجام برساند، بلکه در نظر داشت تزئین «کلیسای سیکستینی» را که در سفر دومش به ‌رم، او را از اجرای آن منع کرده بودند، ادامه دهد. پیش از این، رقبای وی کفایت او را در هنر نقاشی مورد سؤال قرارداده و او را شایسته اجرای چنین طرح بزرگی نمی‌دانستند. میکل‌آنژ كه از تسلط نسبی خود به ‌این هنر آگاهی داشت، کار هنرمندانه خود را با دغدغه‌ای مبارزه‌جویانه آغاز کرد. تزئین سقف کلیسا حدود چهار سال و نیم طول کشید. این شاهکار هنری به ‌عنوان یکی از باشکوه‌ترین آثار میکل‌آنژ شناخته شده‌ است. او از همان ابتدا، طرح مورد نظر پاپ را تغییر داد و به جای دوازده حواریون مسیح، صدها منظره از آفرينش آدم، سِفر  پیدایش، پیامبران پیش از مسیح و طوفان نوح و دیگر روایات انجیلی به ‌تصویر کشید.
 
آرامگاه ژولیوس دوم
میکل‌آنژ پس از اتمام رنگ‌آمیزی سقف «کلیسای سیکستینی»، بلافاصله عملیات ساخت مقبره پاپ را آغاز كرد. چهار ماه بعد، در سال ۱۵۱۳، پاپ ژولیوس دوم درگذشت و وارثان او، قرارداد طرح کوچکتری را به‌ میکل‌آنژ تحمیل كردند. «مجسمه موسی» یکی دیگر از کارهای معروف اوست که در «کلیسای سن پیترو» در «ونیکولی» رم قرار دارد. «تندیس برد‌گان» که وابسته به مقبره ژولیوس دوم بود، در موزه «لوور» به نمايش گذاشته شد.
 
کلیسای مدیچی سن لورنسو
پس از مرگ «ژولیوس دوم»، جانشین وی «لئوی دهم» به ‌تخت نشست و در این رهگذر، خانواده مدیچی که از وابستگان لئوی دهم بودند، با اعمال قدرت و فريب، نفوذ خود را در فلورانس گسترده و جو دوران استبدادی حکومت «ساوونارولا » را دوباره حاکم کردند. میکل‌آنژ از یک سو، این خانواده را دوست و حامی و کارفرمای خود می‌دانست و از سوی دیگر، حامي جمهوری فلورانس بود. این امر، تعارضی آشتی‌ناپذیر را ميان روابط دوستانه او با خانواده مدیچی و باورهاي سیاسی اش به وجود مي آورد.
میکل‌آنژ تحت تأثیر این تحولات سیاسی، عملیات ساخت مقبره «ژولیوس دوم» را به شكل ناتمام رها کرد و طرح دیگری را که خانواده مدیچی به ‌او پیشنهاد کرده بود، پذیرفت. این کار جدید شامل تزيین نمای خارجی کلیسای خانوادگی مدیچی به نام «سان لورنسو» در فلورانس بود که قرارداد آن در ژانویه سال ۱۵۱۸ امضاء شد. در این زمان، میکل ‌آنژ ۴۴ سال داشت و دوران جوانی را پشت سر گذاشته بود. وي بار دیگر برای نظارت بر کار و انتخاب سنگ مرمر به ‌«کارارا» رفت. سرانجام، این قرارداد نیز با شكست در اهداف خود، لغو شد. میکل‌آنژ دوازده‌ سال دیگر از عمرش را در فلورانس گذراند و به ‌سفارشات خانواده دمدمی ‌مزاج مدیچی گردن نهاد. «میکلانجلو دی ‌لودوویکو بوناروتی سیمونی»، هنرمند و نابغه عصر خود در تاریخ ۱۸ فوریه ۱۵۶۴، در رم دیده از جهان فروبست و در «کلیسای استاکروس» شهر فلورانس به خاك سپرده شد.
 
 
آثار هنری میکل‌آنژ
- مادونا روی پله - نقش‌اندازی روی مرمر - فلورانس - خانه بوناروتی - تاریخ ۱۴۸۹ - ۱۴۹۲
- جنگ دو پیکر - نقش‌اندازی روی مرمر - فلورانس - خانه بوناروتی - تاریخ ۱۴۹۲ - ۱۴۹۳
- باخوس مست - تندیس - رم - تاریخ ۱۴۹۶ - ۱۴۹۷
- پی یتا - تندیس - فلورانس - تاریخ ۱۴۹۸ - ۱۴۹۹
- داوود - تندیس - فلورانس - تاریخ ۱۵۰۱ - ۱۵۰۴
- مجسمه برای مقبره پاپ - بردگان در حال مرگ - تندیس موسی - تاریخ ۱۵۰۵ - ۱۵۱۵
- نقاشی سقف کلیسای سیکستینی - رم - تاریخ ۱۵۰۸ - ۱۵۱۲
- مقبره خانوادگی مدیچی - فلورانس - تاریخ ۱۵۲۰ - ۱۵۳۴
- کتابخانه مدیچی - لورنسیانا - فلورانس - تاریخ ۱۵۲۴ - ۱۵۲۶
- صحنه رستاخیز - نقاشی - رم - کلیسای سیکستینی - تاریخ ۱۵۳۴ - ۱۵۴۱
- معماری گنبد کلیسای پترز - رم - تاریخ ۱۵۴۷
 
میکل‌آنژ شاعر
ميكل آنژ در کنار آثار هنر تجسمی، تعدادی غزل نيز در وصف محبوبه خود، «ویتوریا کولونا» و دوست عزیزش «توماسو دی‌کاوالیری» و دانته سروده ‌است که بيانگر ذوق لطیف اوست.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه ميكل آنژ , ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1391
بازدید : 1132
نویسنده : شیخ پاسکال


"میخائیل گورباچف"، در روز دوم مارس 1931 در دهكده‌ي "پریولنوی" در نزدیکی‌ "استاوروپول" در جنوب روسيه و از خانواده‌ای دهقان به دنيا آمد. وي نخستين كسي بود كه به عنوان رئيس جمهور برگزيده‌ي مردم روسيه به گونه‌اي دمكراتيك و بر پايه‌ي رأي و نظر مردم به اين مقام رسيد.
او در دانشگاه "مسکو" در رشته‌ي حقوق به كسب دانش پرداخت و همانجا با همسر آینده‌اش، "ریزا ماکیمونا تیتورنکو"، آشنا شد. این دو در سپتامبر ۱۹۵۳ ازدواج کردند و پس از دانش‌آموختگي گورباچف در سال ۱۹۵۵، در خانه ي او در منطقه‌ي "استاوروپول" (جنوب روسیه) زندگی مشترک خود را آغاز كردند.
گورباچف در سال ۱۹۵۲ و در سن بيست و يك سالگی، به حزب کمونیست اتحاد شوروی پیوست. او در سال ۱۹۶7 و در سن ۳۵ سالگی از انستيتوي کشاورزی "استاوروپول"، مدرک "آگرونومیست- اکونومیست" را دریافت کرد.
تلاش‌هاي سياسي گورباچف، كمابيش از سال 1950 آغاز گرديد و تا سال 1978، رهبري سازمان جوانان حزب كمونيست منطقه‌اي و برخي از تشكيلات حزبي را پذيرفت. وي در سال 1978 ميلادي، دبير كميته‌ي مركزي حزب كمونيست شد و هفت سال پس از آن، به مقام دبير كلي حزب (1985) رسيد.
در سال ۱۹۷۹ گورباچف به دفتر سیاسی پیوست و در آنجا از پشتيباني "یوری آندروپوف"، که او هم از اهالی "استاوروپول" بود، برخوردار شد. در همان زمان کوتاهی که "آندروپوف"، رهبر شوروی بود، گورباچف باز هم پيشرفت كرد.
دوران تصدی "اندروپوف" بسیار کوتاه بود و پس از مرگ وی در سال 1984 گارد قدیمی حزب در آخرین عملکرد، "کنستانیتن چرنکو" را كه 72 ساله بود، دبیر اصلی حزب نمود. چرنکو در طول همین سالها به اندازه‌اي بیمار بود که بیشتر زمانها، گورباچف (معاون وی)، قدرت سیاسی حکومت بر کشور را در دست داشت.
گورباچف،به عنوان یکی از مقامات حزب کمونیست، سفرهای بسیاری به بيرون از كشور داشت كه اين سفرها، نقش مهمي در شكل‌گيري دیدگاههای سیاسی و اجتماعی او داشته است.
 
دبیر کل حزب کمونیست اتحاد شوروری
پس از مرگ "کنستانتین چرننکو"، "گورباچف" در يازدهم مارس ۱۹۸۵ و در حالی که ۵۴ سال داشت، به عنوان "دبیر کل حزب کمونیست" برگزيده شد. او نخستين رهبر حزب بود که در زمان انقلاب اکتبر هنوز به دنیا نیامده بود.
او بازسازي‌هايي را در حزب کمونیست و اقتصاد دولتی به انجام رساند و در کنگره‌ي بیست و هفتم حزب کمونیست اتحاد شوروی در فوریه‌ي ۱۹۸۶ این بازسازي‌ها را در سه عنوان "گلاسنوست" (در روسی: باز بودن)، "پروستریکا" (در روسی: دوباره‌سازی) و "اسکورین" (در روسی:‌ شتاب [توسعه ي اقتصادی]) عرضه کرد.
 
بازسازي و دموکراتیزاسیون
گورباچف در سال ۱۹۸۵ بيان داشت که اقتصاد شوروی باید دوباره از نو ساخته شود. در آن دوران، بیشتر، واژه‌ي "اسکورین" برای اشاره به این "از نو ساخته شدن" به كار گرفته می‌شد، ولي در آينده، واژه‌ي "پروستریکا" رواج گستره تري يافت.
گورباچف امید داشت که برنامه‌های بازسازي اقتصادی او (پروستریکا) در كشور، سبب افزایش سطح زندگی و بازده کارگران شود، ولي بسیاری از بازسازي‌هاي او رادیکال به شمار رفته و با مخالفت‌هایی از درون حکومت شوروی روبرو شدند.
نخستين بازسازي مهم او در سال ۱۹۸۵ با نام "بازسازي الکلی" انجام شد. می‌توان گفت که "بازسازي الکلی"، یکی از نخستين اقداماتی بود که سلسله ي زنجیرواری از رويدادها را رقم زد و سرانجام، منجر به فروپاشی اتحاد شوروی شد.
قانون "کوپراتیو‌ها" که در ماه مه ۱۹۸۸ بيان گرديد، شاید رادیکال‌ترین گونه‌ي بازسازي اقتصادی دوران رهبري گورباچف بود. از زمان "نپ" در دوره ي "لنین"، این نخستين بار بود که (بر پايه‌ي این قانون جدید)، مالکیت خصوصی براي برخي از کسب و کارها روا دانسته شد. قانون، نخست، مالیاتهای بسیار زیاد و محدودیت‌هایی در استخدام مي‌گذاشت و سپس برای باز کردن جاي تلاش بخش خصوصی، این‌ محدوديت‌ها نیز برداشته شدند. از این دوره به بعد، رستورانها، مغازه‌ها و شرکت‌های تولیدی "کوپراتیو"، بخشی از صحنه‌ي تلاش‌هاي اقتصادی شوروی گشتند.
بيان سیاست "گلاسنوست" از سوي گورباچف، آزادیهایی را براي مردم به وجود آورد، مانند درجه‌ي بالايي از آزادی بیان. این امر تغییری رادیکال به شمار مي‌رفت؛ به ويژه با توجه به اینکه تا پيش از گورباچف، کنترل نشريه‌ها و سرکوب انتقادها، بخش مهمی از سياست شوروی بود. بسیاری از محدودیت‌های نشریه‌ها برداشته شد و هزاران نفر از زندانیان سیاسی را آزاد كردند.
در ژانویه ي ۱۹۸۷ گورباچف به "دموکراتیزاسیون" دست زد؛ یعنی ترکیب عناصر دموکراتیک همچون انتخاب‌های [ =گزينش‌هاي ] چند کاندیدایی در روند سیاسی شوروی.
در دسامبر ۱۹۸۸، شورای عالی، پايه‌گذاري "کنگره‌ي نمایندگان مردمي" را تصویب کرد. این کنگره، نهاد تازه‌ي قانونگذاري در اتحاد شوروی بود. در مارس و آوریل ۱۹۸۹، انتخابات کنگره در سراسر اتحاد شوروی برگزار شد و در ۱۵ مارس ۱۹۹۰، گورباچف به عنوان نخستين رئیس جمهور اتحاد شوروی برگزيده شد.
گورباچف در مورد مسائل بین‌المللی، بیشتر تلاش در افزایش ارتباطات و تجارت با غرب را داشت. او با بسیاری از رهبران غربی همچون "مارگارت تاچر"، "هلموت کهل" (صدر اعظم وقت آلمان غربی) و "رونالد ریگان‌" (رئیس جمهور وقت آمریکا) روابط حسنه‌ای برقرار کرد. در آن زمان، تاچر بيان داشت:
"من آقای گورباچف را دوست دارم؛ می‌توانیم با هم داد و ستد کنیم."
در يازدهم اکتبر ۱۹۸۶، گورباچف و ریگان در "ریکیاویک"، پایتخت "ایسلند" دیدار کردند تا در مورد کاهش سلاح‌های هسته‌ای میان‌برد در اروپا به گفتگو بنشينند. این امر، سرانجام، به امضای معاهده‌ي نیروهای هسته‌ای میان‌ برد (آی ان اف) در ۱۹۸۷ انجامید.
در سال ۱۹۸۸، گورباچف بيان کرد که اتحاد شوروی دیگر از "دکترین برژنف" پیروی نمی‌کند و ملتهاي بلوک شرق، آزادی تصمیم‌‌گيري در مسائل خارجی را دارند. این را می‌توان از بزرگترین بازسازي‌هاي گورباچف در سیاست خارجی دانست؛ تا جایی که سخنگوی وقت وزارت خارجه، "گنادی گراسیموف"، دکترین جدید را "دکترین سیناترا" نامید.
ناديده گرفتن دکترین برژنف در سال ۱۹۸۹ سبب پيدايش انقلابهايي در اروپای شرقی شد و طی آن، فروپاشی دولتهای کمونیستی اروپای شرقی مانند "مجارستان"، "آلمان شرقی"، "چکسلواکی" و حتی "بلغارستان"، یکی پس از دیگری روي داد. به جز "رومانی"، مابقي همه انقلاب‌هايي غیر قهرآمیز بودند که طی آنها رژيمهای جانبدار شوروی سقوط کردند. پایان هژمونی شوروی بر اروپای شرقی، در عمل، جنگ سرد را پایان داد و به همین دليل، گورباچف در ۱۵ اکتبر ۱۹۹۰، برنده ي جایزه ي صلح نوبل شد. او دو سال پيش از آن، يعني در ۱۹۸۸، "مرد سال گاهنامه‌ي تایمز" نیز شده بود.
گرچه اصلاحات سیاسی گورباچف برای رشد دموکراسی و آزادی در اتحاد شوروی مفید بود، سیاست‌های اقتصادی او کشور را به دشواري‌هاي اقتصادی بیشتر نزدیک‌ کرد. در مقايسه با ۱۹۸۵، کسری دولت از ۰ تا ۱۰۹ میلیارد روبل افزايش یافت. مخازن طلا از ۲۰۰۰ به ۲۰۰ تن کاهش یافتند و بدهی خارجی از ۰ به ۱۲۰ میلیارد دلار رسید.
 
کودتا و فروپاشی شوروی
گرچه تلاش گورباچف به گونه اي برای زنده کردن سوسیالیسم در شوروی بود، ولي دموکراتیزاسیون اتحاد شوروی و اروپای شرقی، قدرت حزب کمونیست و حتی خود گورباچف را زیر سوال برد. برداشتن سانسور و تلاش گورباچف برای ایجاد فضای باز سیاسی، بدون اینکه خود او بخواهد، سبب نفوذ جنبش‌های ناسیونالیستی قومی و گاهی ضد روسی در جمهوری‌های شوروی شد. بسیاری از این جمهوری‌ها خواهان آزادي عمل بیشتری از سوي مسکو شدند؛ بويژه در جمهوری‌های "بالتیک" یعنی "استونی"، "لیتوانی" و "لاتوی" که در ۱۹۴۰، استالین آنها را به خاک شوروی پیوند زده بود. همچنین جنبش‌های ناسیونالیستی در جمهوری‌های شوروی از جمله "گرجستان"، "اوکراین"،‌ "ارمنستان" و "آذربایجان" به تكاپو افتادند. گورباچف به گونه‌اي نادرست سبب آزاد شدن نیرویی شده بود که سرانجام اتحاد شوروی را نابود کرد.
زماني كه گورباچف در تعطیلات به سر می برد، گروهي او را دستگیر و رندانی كردند و "يلتسین"، رهبر نیروهای اصلاح طلب [ =خواهان بازسازي ] شد. گورباچف از پُست خود كناره گرفت و در  ۲۵ دسامبر سال 1991، پرچم اتحاد شوروی از فراز "کرملین" پایین آورده شد و پرچم روسیه جایگزین آن گرديد. گورباچف در ادامه با ایراد سخنرانی‌های گوناگون در پی محبوبيت بود، ولي تاریخ او را فراموش کرده بود و در انتخابات 1996 با جانبداران کمی روبرو شد.
 
تلاش‌‌های سیاسی پس از كناره‌گيري
گورباچف در ۱۹۹۲، "بنیاد گورباچف" و در ۱۹۹۳، "صلیب سبز بین‌الملل" یکی از سه پشتيبان مالی "منشور زمین" ‌را بنا نهاد. او در ضمن به باشگاه رم پیوست.
در سال ۱۹۹۶، گورباچف، کاندید ریاست جمهوری روسیه شد، ولي شاید به سبب عدم محبوبیت ناشي از فروپاشیدن اتحاد شوروی، حدود یک درصد از آرا را کسب کرد.
گورباچف در ۲۵ نوامبر سال ۲۰۰۱ ، حزب "سوسیال دموکرات" روسیه ر ا بنیان نهاد. این حزب، همبستگي چندین "حزب سوسیال دموکرات" در روسیه است. او در ماه می ‌‌۲۰۰۴ پس از ناسازگاري با رئیس حزب در مورد موضع حزب در انتخابات دسامبر ۲۰۰۳ از سمت رهبری آن كناره‌گيري كرد.
در سال ۲۰۰۵ ، گورباچف به دليل نقش خود در همبستگي دوباره‌ي آلمانها، جایزه‌ي "پوینت آلفا"‌را دریافت کرد. در همین سال، او دکترای افتخاری را از دانشگاه "مونستر" نیز از آن خود نمود.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه ميخائيل سرگيوويچ گورباچف , ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1391
بازدید : 984
نویسنده : شیخ پاسکال


«گاسپار مونژ» در سال 1746 در شهر کوچک «بون» واقع در فرانسه متولد شد. مونژ که فرزند کاسب دوره گردی بود، در 16 سالگی به تیزکردن چاقو و قیچی و غیره می پرداخت. وی با وسایلی که به دست خود ساخته بود، نقشه بزرگی از وطن خود تهیه کرد که مورد توجه و تحسین فراوان واقع شد و آن را در فرمانداری نصب کردند.
معلمین مونژ پس از مشاهده نقشه، او را برای تدریس فیزیک به مدرسه کشیشان شهر لیون فرستادند. وی دستیار شارل بوسو، استاد ریاضیات شد و در سال 1768 جانشین او گرديد. اگر چه مقام استادی نداشت، اما سال بعد به عنوان مدرس فیزیک تجربی در مدرسه جای آبه نوله را گرفت. پس از مدتي، مونژ نشان داد که ریاضیدان و فیزیکدانی توانا، طراحی با استعداد، آزمایشگری ماهر و معلمی تراز اول است. مونژ به مطالعه بعضی از شاخه های هندسه جان دوباره بخشید و کار وی نقطه شروع شکوفایی فوق العاده آن رشته در سده 19 بود. علاوه بر این، پژوهشهای وی به رشته های دیگر تحلیل ریاضی، خصوصاً به نظریه معادلات دیفرانسیل جزئی و مسائل فیزیک، شیمی و فناوری کشیده شد. مونژ که معلمی نامدار و رئیس مدرسه ای بی نظیر بود، مسئولیتهای مهم اداری و سیاسی را در طول انقلاب و دوره امپراطوری بر عهده گرفت. بنابراین، وی یکی از مبتکرترین ریاضیدانان عصر خود بود. مونژ خیلی زود کارهای شخصی خود را آغاز کرد. پژوهشهای دوره جوانی او(1766 – 1772) بسیار متنوع، اما جلوه دهنده خصوصیاتی بودند که نشانه استعداد کامل وی بود : از جمله حس تند و تیز درک واقعیت هندسی، علاقه به مسائل علمی، توانایی عظیم تحلیلی و توجه به جنبه های متعدد تحلیلی هندسی. در جریان سالهای 1777 تا 1780 مونژ عمدتاً به فیزیک و شیمی علاقه مند بود و مقدمات تهیه آزمایشگاه شیمی مجهزی را برای مدرسه مهندسی فراهم آورد. انتخاب مونژ به عضویت فرهنگستان علوم به عنوان هندسه دان دستیار در سال 1780 زندگی او را دگرگون ساخت. زیرا مجبور بود که به طور منظم در پاریس اقامت کند. او در طرحهای فرهنگستان پاریس شرکت کرد و مقاله هایی درباره فیزیک ، شیمی و ریاضیات تنظیم و ارئه نمود. فهرستی از مطالبی که به فرهنگستان تقدیم کرد، گواه بر تنوع آنها است : ترکیب اسید نیتریک، تولید سطوح منحنی، معادلات تفاضلی متناهی و معادلات دیفرانسیل جزئی، انعکاس مضاعف و ساختار اسپات اسبند، ترکیب آهن، فولاد و چدن و تاثیر جرقه های برقی  بر گاز بیو کسید کربن، پدیده موئینگی و علل بعضی از پدیده های هواشناختی و بررسی در نور شناسی فیزيولوژیک.
با آغاز انقلاب 1789، مونژ در زمره شناخته شده ترین دانشمندان فرانسوی بود. او که عضو بسیار فعال فرهنگستان علوم محسوب مي شد، شهرتی در ریاضیات و فیزیک و شیمی کسب کرده بود. مونژ به عنوان ممتحن دانشجویان افسری نیروی دریایی، شاخه ای از مدارس نظامی فرانسه را رهبری می کرد که در آن زمان عملاً تنها مؤسسات نظامی بودند که تعلیمات علمی شایسته ای به دانشجویان خود می دادند و این مقام وی را، در هر بندری که از آن دیدار می کرد، با دیوانسالارانی در تماس می گذاشت که اندکی بعد تحت مدیریت او قرار می گرفتند. این مقام همچنین وی را قادر ساخت که معدن های آهن، کارخانه ذوب آهن و کارخانه های دیگر را ببیند و بدین ترتیب، در کار فلز پردازی و مسائل فناوری خبره و صاحب نظر شود. علاوه بر این، اصلاح مهمی که در سال 1776 در روش تعلیم مدارس نیروی دریایی انجام داده بود، در زمان انقلاب وی را برای تلاش در جهت تازه کردن روشهای علمی و فنی آماده ساخت. در سال 1794 مسئولیت تاسیس مدرسه مرکزی کارهای عامه(که بعداً به مدرسه پلی تکنیک تبدیل شد) به وی محول گردید. مونژ در ماه مه سال 1794 به عنوان معلم هندسه ترسیمی منصوب شد. او بر تربیت سر کارگران آینده نظارت مي کرد ، هندسه ترسیمی را در دوره های انقلابی که برای تکمیل تربیت دانشجویان آینده طراحی شده بودند، تدریس مي نمود و یکی از فعالترین اعضاي شورای مدیریت بود. این مدرسه پس از دو ماه تاخیر که بر اثر مشکلات سیاسی پیش آمد، در سال 1795 به طور منظم شروع به کار کرد. هر چند وظایفی که به عنوان سناتور بر عهده مونژ بود، موجب گردید که او چند بار از درسهایش در مدرسه پلی تکنیک دور شود، اما از علاقه شدید وي به مدرسه هیچگاه کاسته نشد. وي نظارت دقیقي در پیشرفت دانشجویان داشت، کارهای پژوهشی آنان را دنبال می کرد و دقت خاصی در برنامه تعلیمات مبذول مي داشت. بیشتر آنچه مونژ در این دوره منتشر کرد، برای دانشجویان مدرسه پلی تکنیک نوشته شده بود. موفقیت گسترده کتاب او بنام «هندسه ترسیمی» (1799) باعث گسترش سریع این شاخه جدید هندسه، در فرانسه و خارج از آن شد.
کار عملی مونژ، موضوعاتي از جمله ریاضیات(شاخه های گوناگون هندسه و تحلیل ریاضی)، فیزیک، مکانیک و نظریه ماشینها را در بر می گرفت. اگر چه اطلاع از جزئیات خدمات مونژ در فیزیک بسیار ناچیز است، زیرا وی هرگز اثر عمده ای در این زمینه منتشر نساخت، اما خدمات اصلی وی مبتني بر نظریه آزمایش‌های مربوط به گرما، صوت، برق ساکن، نور شناسی (نظریه سرابها) بودند. مهمترین پژوهش مونژ در شیمی مربوط به ترکیب آب بود. وی در سال 1781 ترکیب اکسیژن با هیدروژن را در لوله اکسیژن سنج تحقق بخشید و در سال 1783 – همزمان با لاووازیه و بی ارتباط با او – آب را ترکیب کرد. با این که اسباب مونژ بسیار ساده تر بود، اما نتایج اندازه گیری هایش دقیق تر بودند. مونژ در قلمرو تجربی در سال 1784 با همکاری کلوله برای نخسین بار موفق شد، گاز انیدرید سولفور(بیوکسید گوگرد) را به مایع تبديل كند.
سرانجام بین سالهای 1786 و 1788 ، مونژ با برتوله و اندر مونه در اصول فلز پردازی و ترکیب آهن ، چدن و فولاد به پژوهش پرداخت. مونژ مردی شجاع و از دوستان ناپلئون بود و در سال 1798 به اتفاق او به کشور مصر رفت. در این سفر ناپلئون نتوانست او را از شرکت در حمله به اسکندریه منصرف سازد.
بعد از آنکه ناپلئون روانه سنت هلن گردید، مخترع هندسه ترسیمی و موسس اصلی مدرسه پلی تکنیک هم تمام عناوین خود را از دست داد و از آکادمی رانده شد. مونژ در سال 1818 و در سن 72 سالگی در پاریس درگذشت. مخترع هندسه ترسیمی میراثی عظیم از خود به جا گذاشت. زيرا ساختن ماشینهای مدرن و عمارات عظیم بدون کمک آن ممکن نیست.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه مونژ , ,
تاریخ : شنبه 8 تير 1391
بازدید : 1199
نویسنده : شیخ پاسکال

«موریس پولیه در برنارد مترلینگ» (Maurice Maeterlinck)، شاعر، انديشمند، نمايشنامه نویس، فیلسوف و محقق بزرگ بلژیکی در ۲۹ آگوست سال ۱۸۶۲ در شهر «گان» متولد شد. مترلینگ تحصیلات ابتدایی را در کالج «سن بارب» و تحصیلات عالیه را در رشته حقوق و در دانشگاه «گان» به پایان رسانید. وي در سال ۱۸۸۴ و در سن ۲۲ سالگی به عضویت کانون وکلای شهر «گان» انتخاب شد و یک سال بعد، به مقام ریاست کانون دست یافت، اما قوانین خشک مجمع حقوقدانان نمی توانست انديشه هاي بزرگ و طبع کاوشگر او را قانع سازد. از این رو، تا پایان عمر، دست از وکالت کشید. مترلینگ در خانواده خود، زبان آلمانی و فرانسه را آموخت و بعد از ترک شغل وکالت، از دانش زبان انگلیسی برخوردار شد. در سال ۱۸۸۷ با دلی پر از امید به پاریس رفت تا در این شهر پرهیاهو، نام خود را به عنوان یک نویسنده، بلند آوازه سازد. اما شش ماه بعد، پدرش درگذشت و او به ناچار به شهر «گان» بازگشت. مرگ پدر، او را به انديشيدن درباره هستی، حیات و مرگ واداشت. مترلینگ کار نویسندگی را به طور رسمي از سال ۱۸۸۹ آغاز کرد. نمایشنامه ای شايسته تحسین به قلم او، نظر انجمن هاي ادبی را به خود جلب کرد؛ اما شهرتش از شهر تجاوز نکرد. این شکست باعث شد که وی برای مدت چهار سال، نااميد و سرخورده، قلم را کنار بگذارد. در سال ۱۸۹۶ دوباره به پاریس سفر کرد و در آنجا با اربابان علم و ادب و همچنین با رهبران مکتب ادبی «سمبولیسم» آشنایی یافت. مترلینگ در سال ۱۸۹۷، نمایشنامه «شاهزاده خانم مالن» و در سال ۱۸۹۸،«عقل و سرنوشت»، در سال ۱۹۰۱،«زنبور عسل»، در سال ۱۹۰۲، نمایشنامه «موناوانا»، در سال ۱۹۰۳، کتاب «معجزه سن آنتوان» و در سال ۱۹۰۷، «فراست گلها» را منتشر کرد. وي در سال ۱۹۰۸، شاهکار ادبی خود، نمایشنامه «پرنده آبی» را به رشته تحریر درآورد. این نمایشنامه در طول پانزده سال، به ۶۵ زبان مختلف ترجمه شد و در آمریکا نود و سه هزار مؤسسه از جمله مغازه، تئاتر، رستوران، کافه، سینما و غیره، نام «پرنده آبی» را بر روي خود گذاشتند. انتشار این نمایشنامه و ديگر آثار با ارزش مترلینگ باعث شد که وی در سال ۱۹۱۱، جایزه نوبل ادبیات را دریافت کند. او در سال ۱۹۱۲، کتاب «مرگ» را منتشر نمود و در سال ۱۹۱۹، با اینکه در بلژیک به سر می برد، به عضویت آکادمی علوم فرانسه درآمد. وي در سال ۱۹۲۰، طي سفر به آمریکا با بزرگان ادب آنجا آشنا شد. مترلینگ در سال ۱۹۲۶، كتاب «موریانه»، در سال ۱۹۳۱، «مورچگان»، در سال ۱۹۳۵، «عنکبوت زجاجی» و در سال ۱۹۳۷، کتاب معروف «در برابر خدا» را منتشر كرد. جنگ اول و دوم جهانی، اثر بدی در روحیه او به جا گذاشت؛ به گونه اي كه مي توان نشانه هاي آن را در مقاله هايي که با نام «بقایای جنگ» در انگلستان و «کشتار معصومان» در آمریکا انتشار یافت، مشاهده نمود. یکی از رويدادهاي بزرگ زندگی مترلینک، آشنايي او با زنی به نام «ژرژت لبلان» خواهر «موریس لبلان»، نویسنده داستانهای معروف «آرسن لوپن» است. «ژرژت» چه از نظر مادی و چه از نظر معنوی بزرگترین مشوق مترلینگ بود. در سال ۱۹۴۰، پس از حمله هیتلر به کشور بلژیک، مترلینگ همراه با «ژرژت» به آمریکا فرار کرد. در سال ۱۹۴۱ ژرژت درگذشت و موریس را تنها گذاشت. مترلینگ براي بار دوم جایزه ادبیات نمایشی «فرهنگستان زبان و ادبیات فرانسه» را دريافت كرد. این نویسنده بزرگ در اواخر عمر دچار فراموشي شد و مدتها در یکی از بیمارستانهای آمریکا به سر مي برد. وی در اواخر عمر به فرانسه بازگشت و در سال ۱۹۴۹، در جنوب فرانسه درگذشت. مترلینگ در تمام طول عمر خود با احترام می زیست و در زمان حیات، نام او را در دائرة المعارفها ثبت کردند. پادشاه بلژیک در جشن هفتاد سالگی خود، لقب اشرافی «کنت» را به او داد، ولی مترلينگ از به کار بردن اين لقب خودداری می کرد. پادشاه انگلستان نیز در کشور خود، قصری را به نام او ثبت كرد. مترلینگ در شعر و نویسندگی از مکتب «سمبولیسم» پيروي می کرد. در اين مكتب، شعر بيانگر عواطف و احساساتی است که از اعماق روح انسان بر مي خيزد. او به ترجمه آثار دیگران علاقه داشت و  از «شکسپیر» تجليل مي كرد. به همين دليل، وی را «شکسپیر بلژیک» لقب دادند. مترلینگ در آثار فلسفی خود، مسائل تازه ای را طرح کرد که انجمنهاي مذهبی و اخلاقی جهان را بر ضد خود شوراند. وی با نبوغ خود، ذات اشیاء را مورد بررسي و جستجو قرار داد و همه چیز را با دقت عجیبي مشاهده كرد. انديشه هاي او درباره «مورچگان»، «زنبور عسل» و «موریانه» برگرفته از مشاهدات اوست.
 
برخي از مهمترين آثار وي عبارتند از :
نمایشنامه های «مرگ تن تاژیک»، «معجزه»، «درام ماری ماکدولین»، «آریان و بارب بلو»، «پله آس» و «ملیزاند» و کتابهای «قانون بزرگ»، «جاده های کوهستانی»، «ساعت سنگی»، «دیوان اشعار»، «راز بزرگ»، «معبد مدفون»، «هوش گلها»، «گنجینه ناچیز»، «بعد چهارم»، «میزبان ناشناس» و «سایه بالها».
مترلينگ ناگهان نويسندگي تئاتر را رها كرد و شروع به نوشتن كتابهاي فلسفي نمود. اين كتابها كه به راستي در جهان علم و ادب، غوغا به پا كردند، عبارتند از :
1- عقل و سرنوشت
2- زندگي زنبور عسل
3- معبد ويرا
4- دو باغ هوش گلها
5- مرگ
6- بقاياي جنگ
7- صاحبخانه ناشناس
8- جاده هاي كوهستاني
9- راز بزرگ
10- زندگي موريانه
11- زندگي فضا
12- عرصه فرشتگان
13- زندگي مورچه
14- ساعت ريگي
15- سايه بالها
16- قانون بزرگ
17- قبل از سكوت بزرگ
18- گنجينه فقرا
19- دروازه بزرگ
«بركسون» فيلسوف و دانشمند شهير، در ارتباط با مترلينگ بيان مي دارد :
«ما اگر بگوييم كه مترلينگ به منزله سقراط عصر حاضر است، سقراط را خيلي بزرگ و مترلينگ را كوچك كرده ايم».
انيشتين نيز در اين رابطه مي گويد :
«شايد قرنها بگذرد و در كره خاكي انديشمندي مانند مترلينگ به وجود نيايد».
عظمت مترلينگ در نيروي فكر او بود و در هيچ يك از علوم فيزيك، شيمي، رياضي و مكانيك و ...به پاي دانشمندان امروزي نمي رسيد. مترلينگ يك دهم از معلومات انيشتين را در رياضيات نداشت، اما امواج مغز او چندين برابر انيشتن بود؛ به گونه اي كه خود انيشتين مي پذيرد كه او مرد بزرگي است. خلاصه اينكه، برتري يك دانشمند يا فيلسوف به ميزان دانسته هايش نيست و اگر چنين باشد، ارزش و دانش يك دائرة المعارف بيشتر از دهها دانشمند است.
برخي از كتابهاي مترلينگ در زمان حياتش، تنها در فرانسه بيش از يكصد و پنجاه بار تجديد چاپ شد. او در ششم ماه مه سال ۱۹۴۹ در ویلای شخصی اش در «ریوی یرا» فرانسه بر اثر سكته قلبي درگذشت.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه موريس مترلينگ , ,
کانال ما با مطالب قشنگ برای شما https://telegram.me/haghighathayema

دانشمند مورد علاقه ی شما کیست؟؟؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای زندگینامه و... و آدرس paskalov.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com