عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : جمعه 7 تير 1391
بازدید : 1947
نویسنده : شیخ پاسکال

«حکیم ابوالقاسم فردوسی» در سال 329 هجری در «طبران» طوس به دنیا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود كه ثروت و موقعیت قابل توجهی داشت. فردوسي در جوانی با درآمدی که از املاک پدرش به دست مي آورد، به کسی محتاج نبود؛ اما بتدريج، آن اموال را از دست داد و به تهیدستی گرفتار شد.
وي از همان زمان كه به كسب علم و دانش مي پرداخت، به خواندن داستان هم علاقه مند شد و به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته ایران عشق می ورزید. همین علاقه به داستانهای کهن بود که او را به فکر انداخت تا شاهنامه را به نظم در آورد. چنان که از گفته خود او  بر می آید، مدتها در جستجوی این کتاب بوده و پس از یافتن نسخه اصلی داستانهای شاهنامه، نزدیک به سی سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرده است. او در اين باره می گوبد:
 بسي رنج بردم بدین سال سی                    
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند         
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب     
ز باران و از تابش آفتاب
 
فردوسی در سال 370 یا 371، به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار، هم خود او ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم برخي از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان ایران علاقه داشتند، او را یاری می کردند. ولی به مرور زمان و پس از گذشت سالها، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود، دچار فقر و تنگدستی شد.
اَلا ای برآورده چرخ بلند          چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتی                      به پیری مرا خوار بگذاشتی
به جای عنانم عصا داد سال               پراکنده شد مال و برگشت حال
 
فردوسی نيز مانند بابك سعی در بازگشت آيین زرتشت و زبان پارسی به ایران داشت. با اين تفاوت که فردوسی قصد داشت با قلمش به مردم یادآوری کند که چه بودند و حال چه شدند. او توانست با قلم و سرشت زیبای خود، زبان پارسی را به مردم بازگرداند، اما به دلیل برخی از شعرهایش، مورد خشم خلیفه وقت قرار گرفت. فردوسي و بابك تلاش بسياري كردند تا به ايرانيان، هویت راستين شان را یادآور شوند. فردوسی تا حدودی موفق بود و توانست با شاهنامه، زبان پارسی را به ایران زمین بازگرداند، ولی بابک نتوانست به هدفش برسد.
بر خلاف آنچه كه مشهور است، فردوسی سرودن شاهنامه را تنها به دليل علاقه شخصي و حتی سالها قبل از آن که سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز کرد؛ اما چون در طی این کار، بتدريج ثروت و جوانی را از دست داد، به فکر افتاد که آن را به نام پادشاه بزرگي درآورد و با اين تصور كه سلطان محمود، قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را به نام او کرد و راه غزنین را در پیش گرفت. اما سلطان محمود که بیش از تاریخ و داستانهای پهلوانی، به اشعار ستایش آمیز شاعران علاقه داشت، قدر سخن فردوسی را ندانست و او را چنانکه شایسته اش بود، تشویق نکرد.
علت اینکه شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نیست. برخي گفته اند که به سبب بدگويی حسودان، فردوسی نزد سلطان محمود به بی دینی متهم شد. در حقيقت، ايمان فردوسی به شیعه- که سلطان محمود آن را قبول نداشت- هم به این موضوع اضافه شد و از این رو، سلطان به او بی اعتنايی کرد.
برخي از شاعران دربار سلطان محمود نسبت به فردوسی حسادت ورزيده و داستانهای شاهنامه و پهلوانان قدیم ایران را در نظر سلطان محمود، پست و ناچیز جلوه داده بودند. به هر حال، سلطان محمود، شاهنامه را بی ارزش دانست و از رستم به زشتی یاد کرد و بر فردوسی خشمگین شد و گفت :
«شاهنامه خود هیچ نیست، مگر حدیث رستم؛ و اندر سپاه من، هزار مرد چون رستم هست».
فردوسی از این بی اعتنايی سلطان محمود برآشفت و چندین بیت در هجو سلطان محمود گفت و سپس از ترس مجازات، غزنین را ترک کرد و مدتي در شهرهاي هرات، ری و طبرستان متواری بود و از شهری به شهر دیگر می رفت، تا آنکه سرانجام در زادگاه خود «طوس» درگذشت. فردوسی را در شهر «طوس» و در باغی که متعلق به خودش بود، به خاک سپردند.
در تاریخ آمده است که چند سال بعد، سلطان محمود از رفتاری که با آن شاعر آزاده کرده بود، پشیمان شد و به فکر جبران گذشته افتاد و فرمان داد تا ثروت فراوانی را برای او از غزنین به طوس بفرستند و از او دلجويی کنند. اما روزی که هدیه سلطان را از غزنین به طوس می آوردند، جنازه شاعر را از طوس بیرون می بردند. از فردوسی تنها یک دختر به جا مانده بود كه او نيز هدیه سلطان محمود را نپذیرفت.
جنازه فردوسی اجازه دفن در گورستان مسلمانان را نیافت. منابع مختلف، علت دفن نشدن او در گورستان مسلمانان را مخالفت یکی از دانشمندان متعصب طوس (چهار مقاله نظامی عروضی) دانسته‌اند.
شاهنامه نه تنها بزرگترین و پرمایه ترین مجموعه شعر به جا مانده از عهد سامانی و غزنوی است، بلکه مهمترین سند عظمت زبان فارسی و بارزترین مظهر شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایران باستان و خزانه لغت و گنجینه ادبـیات فارسي به شمار مي رود.
فردوسی طبع لطیفي داشت، سخنش از طعنه، هجو، دروغ و چاپلوسي به دور بود و تا جايي كه می توانست از به كار بردن كلمه هاي غير اخلاقي خودداري مي كرد. او در وطن دوستی، سری پر شور داشت؛ از اين رو، به داستانهای کهن و تاریخ و سنن قدیم عشق می ورزید و از تورانيان و روميان و اعراب - به دليل صدماتي که بر ايران وارد آورده بودند - نفرت داشت.
 
ویژگیهای هنری شاهنامه
شاهنامه نگاهبان راستین سنتهای ملی و شناسنامه قوم ایرانی است. شاید بدون وجود این اثر بزرگ، بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آبا و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می شد و اثری از آنها به جا نمی ماند. فردوسی شاعری معتقد و مومن به ولایت معصومین علیهم ‌السلام بود و خود را بنده اهل بیت نبی و ستاینده خاک پای وصی می دانست و تاکید می کرد که:
گرت زین بد آید، گناه من است       
چنین است و آیین و راه من است
بر این زادم و هم بر این بگذرم                   
چنان دان که خاک پی حیدرم
 
فردوسی با خلق حماسه عظیم خود، دو فرهنگ ایران و اسلام را به بهترین شكل ممکن در هم آميخت. اهمیت شاهنامه تنها در جنبه ادبی و شاعرانه آن خلاصه نمی شود و پیش از آن که مجموعه ای از داستانهای منظوم باشد، تبار نامه ای است که بیت بیت و حرف به حرف آن، ریشه در اعماق آرزوها و خواسته های جمعی ملتی کهن دارد؛ ملتی که در همه ادوار تاریخی، نیکی و روشنایی را ستوده و با بدی و ظلمت در ستیز بوده است.
شاهنامه از حدود شصت هزار بیت تشکیل شده و دارای سه دوره اساطیری، پهلوانی و تاریخی است. شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در هستی اند. جنگ کاوه و ضحاک ستمگر، کین خواهی منوچهر از سلم و تور، مرگ سیاوش با دسیسه سودابه و . . . همه حکایت از این نبرد و ستیز دارد.
ديدگاه فردوسی و اندیشه حاکم بر شاهنامه همیشه پشتيبان خوبیها در برابر ستم و تباهی است. ایران که سرزمین آزادگان به شمار مي رود، همواره مورد آزار و اذیت همسایگانش قرار می گیرد. زیبایی و شکوه ایران نيز آن را در معرض رنجها و سختيهاي گوناگون قرار می دهد و از این رو، پهلوانانش با تمام توان به دفاع از هستي این کشور و ارزشهای ژرف انسانی مردمانش بر می خیزند و در اين راه، جان خود را نيز فدا مي كنند. برخی از پهلوانان شاهنامه، نمونه متعالی انسانهايی هستند که عمرشان را به تمامی در اختيار همنوعان خود قرار داده اند؛ پهلوانانی همچون فریدون، سیاوش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته اند. شخصیتهای دیگری نیز همچون ضحاک و سلم و تور، وجودشان آکنده از فتنه گري، بدخویی و تباهي است. آنها ماموران اهریمنند و قصد نابودی و تباهي در كار جهان را دارند.
قهرمانان شاهنامه ستیزی هميشگي با مرگ دارند و این ستیز، نه رویگردانی از مرگ است و نه پناه بردن به كنج پارسايي؛ بلکه پهلوان در رويارويي و درگیری با خطرهاي بزرگ، به جنگ مرگ می رود و در حقیقت، زندگی را از آغوش مرگ دور مي سازد.
بيشتر داستانهای شاهنامه، فاني بودن دنیا را به یاد خواننده می آورد و او را به بیداری و درس گرفتن از روزگار رهنمون مي سازد، با وجود اين، آنجا که زمان بيان سخن عاشقانه می رسد، فردوسی به سادگی و با شکوه و زیبایی خاص خود، موضوع را می پروراند.
 
تصویرسازی
تصویرسازی در شعر فردوسی جايگاه ويژه اي دارد. شاعر با تجسم رخدادها و ماجراهای داستان در پیش چشم خواننده، او را همراه با خود به متن حوادث می برد؛ گویی خواننده، داستان را بر پرده سینما به تماشا نشسته است. تصویرسازی و تخیل در اثر فردوسی چنان محکم و متناسب است که حتی بيشتر توصیفهاي طبیعی درباره طلوع، غروب، شب، روز و . . . در شعر او حالت و تصویری حماسی دارد و ظرافت و دقت حکیم طوس در چنین نکاتی، موجب هماهنگی جزيی ترین امور در شاهنامه با کلیت داستانها شده است. چند بیت زیر در توصیف آفتاب آمده است:
چو خورشید از چرخ گردنده سر                           
برآورد بر سان زرین سپر
پدید آمد آن خنجر تابناک                             
به کردار یاقوت شد روی خاک
چو زرین سپر برگرفت آفتاب   
سرجنگجویان برآمد ز خواب
و این هم تصویری که شاعر از رسیدن شب دارد:
 چو خورشید تابنده شد ناپدید شب تیره بر چرخ لشگر کشید

موسیقی
موسیقی از عناصر اصلی شعر فردوسی به شمار مي رود. انتخاب وزن متقارب[1] که هجاهای بلند آن کمتر از هجاهای کوتاه است، موسیقی حماسی شاهنامه را چند برابر می کند. فردوسی علاوه بر استفاده از وزن عروضی مناسب، با به کارگیری قافیه های محکم و هم حروفیهای پنهان و آشکار، انواع جناس، سجع و دیگر صنایع لفظی، تأثیر موسیقایی شعر خود را تا حد ممکن افزایش می دهد. اغراقهای استادانه، تشبیهات حسی و نمایش لحظه هاي طبیعت و زندگی، از دیگر ويژگيهاي مهم شعر فردوسی است.
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس  هوا نیلگون شد، زمین آبنوس
چو برق درخشنده از تیره میغ                              همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش ز بس نیزه و گونه گونه درفش
از آواز دیوان و از تیره گرد      ز غریدن کوس و اسب نبرد
شکافیده کوه و زمین بر درید بدان گونه پیکار کین کس ندید
چکاچاک گرز آمد و تیغ و تیر                                 ز خون یلان دشت گشت آبگیر
زمین شد به کردار دریای قیر  همه موجش از خنجر و گرز و تیر
دمان بادپایان چو کشتی بر آب                              سوی غرق دارند گفتی شتاب

سرچشمه داستانهای شاهنامه
نخستین کتاب نثر فارسی که به عنوان یک اثر مستقل عرضه شد، شاهنامه ای منثور بود. این کتاب، چون به دستور «ابومنصور توسی» و با سرمايه او فراهم آمد، به «شاهنامه ابومنصوری» مشهور است و جزء تاریخ گذشته ایران به شمار مي رود. اصل این کتاب از میان رفته و تنها مقدمه آن که حدود پانزده صفحه می شود، در برخي از نسخه های خطی شاهنامه موجود است. علاوه بر این، یک شاهنامه منثور دیگر به نام «شاهنامه ابوالموید بلخی» نيز قبل از شاهنامه ابومنصوری تألیف شده است، اما چون به کلی از میان رفته، نمی توان درباره آن اظهار نظر کرد.
پس از این دوره، در قرن چهارم، شاعری به نام «دقیقی» به نظم در آوردن داستانهای ملی ایران را آغاز کرد. دقیقی، زرتشتی بود و در جوانی، اشعاري در مدح برخی از امیران چغانی و سامانی سرود و جوایز گرانبهايي دریافت کرد. وي به دستور نوح بن منصور سامانی مأموریت یافت تا شاهنامه ابومنصوری را - که به نثر بود- به نظم در آورد. دقیقی بیش از هزار بیت از این شاهنامه را نسروده بود که کشته شد (حدود 367 یا 369 ﻫ.ق) و فردوسی، استاد و همشهری دقیقی، کار ناتمام او را دنبال کرد. از این رو، می توان شاهنامه دقیقی را سرچشمه اصلی فردوسی در سرودن شاهنامه دانست.
 
بخشهای اصلی شاهنامه
موضوع این شاهکار جاودان، تاریخ ایران قدیم، از آغاز تمدن نژاد ایرانی تا سرنگوني حکومت ساسانیان به دست اعراب است كه به سه دوره اساطیری، پهلوی و تاریخی تقسیم می شود.

دوره اساطیری
این دوره از عهد کیومرث تا ظهور فریدون ادامه دارد. در این عهد، از پادشاهانی مانند کیومرث، هوشنگ، تهمورث و جمشید سخن به میان می آید. تمدن ایرانی در این زمان به وجود آمد. کشف آتش، جدا کرن آهن از سنگ و رشتن و بافتن و کشاورزی کردن و امثال آن، در این دوره صورت می گیرد. در این عهد، بيشتر جنگها داخلی است و جنگ با دیوان و سرکوب کردن آنها بزرگترین مشکل این عصر بوده است (برخي احتمال داده اند که منظور از دیوان، بومیان فلات ایران بوده اند که همواره با آریاییهای مهاجم، جنگ و ستیز داشته اند).
در پایان این عهد، ضحاک، دشمن پاکی و سمبل بدی به حکومت می نشیند، اما سرانجام، پس از هزار سال، فریدون به یاری کاوه آهنگر و با حمایت مردم، او را از میان می برد و دوره جدید آغاز می شود.

دوره پهلوانی
دوره پهلوانی یا حماسی از پادشاهی فریدون شروع می شود. ایرج، منوچهر، نوذر و گرشاسب، به ترتیب، به تخت پادشاهی می نشینند. جنگ میان ایران و توران آغاز می شود. پادشاهان کیانی مانند کیقباد، کیکاووس، کیخسرو و سپس لهراست و گشتاسب روی کار می آیند. در این عهد، دلاورانی مانند زال، رستم، گودرز، طوس، بیژن، سهراب و امثال آنان ظهور می کنند.
سیاوش پسر کیکاووس، به دست افراسیاب کشته می شود و رستم به خونخواهی او، به توران زمین می رود و انتقام خون سیاوش را از افراسیاب می گیرد. در زمان پادشاهی گشتاسب، زرتشت پیغمبر ایرانیان ظهور می کند و اسفندیار به دست رستم کشته می شود. مدتی پس از کشته شدن اسفندیار، رستم نیز به دست برادر خود «شغاد» از بین می رود و سیستان به دست «بهمن» پسر اسفندیار با خاک یکسان می گردد و با مرگ رستم، دوره پهلوانی به پایان می رسد.

دوره تاریخی
این دوره با ظهور بهمن آغاز می شود و پس از بهمن، همای و سپس داراب و دارا پسر داراب به پادشاهی می رسند. در این زمان، اسکندر مقدونی به ایران حمله می کند و دارا يا همان داریوش سوم را می کشد و به جای او بر تخت می نشیند. پس از اسکندر، دوره پادشاهی اشکانیان در ابیاتی چند بیان می گردد و سپس ساسانیان روی کار می آیند و آنگاه، حمله عرب پیش آمده و با شکست ایرانیان، شاهنامه به پایان می رسد.
از زمان دفن فردوسی، آرامگاه او چندین بار ویران شد. در سال ۱۳۰۲ قمری به دستور «میرزا عبدالوهاب خان شیرازی»، والی خراسان، محل آرامگاه را تعیین کردند و ساختمانی آجری در آنجا ساختند. پس از تخریب تدریجی این ساختمان، انجمن آثار ملی به اصرار رئیس و نایب ‌رئیسش، «محمدعلی فروغی» و «سید حسن تقی‌زاده»، متولی تجدید بنای آرامگاه فردوسی شد و با جمع‌آوری هزینه این کار از مردم (بدون استفاده از بودجه دولتی) که از ۱۳۰۴ هجری شمسی شروع شد، آرامگاهی ساختند که در سال ۱۳۱۳ افتتاح گرديد. این آرامگاه به علت نشست، در سال ۱۳۴۳ دوباره تخریب و تا سال ۱۳۴۷ بازسازی شد.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه فردوسي , ,
تاریخ : جمعه 7 تير 1391
بازدید : 1223
نویسنده : شیخ پاسکال

«فرانسیس بیکن» در ۲۶ ژانویه ۱۵۶۱، در «یورک هاوس» لندن و در منزل پدرش «سر نیکولا بیکن» متولد شد. پدر او در طول بیست سال اول سلطنت الیزابت، مهردار سلطنتی بود. مادر بیکن، «لیدی آن کوک»، خواهر زن «لرد بارلی» - خزانه‌دار ملکه الیزابت و یکی از تواناترین مردان انگلیس- بود. این زن در علم کلام بسيار مهارت داشت و با اسقف‌های[*] زمان خود به زبان لاتین مکاتبه می‌کرد.
بيكن در سن دوازده سالگی به کالج «ترینیتی» کمبریج رفت، ولی پس از سه سال آنجا را ترک کرد. در شانزده سالگی از سوي سفارت انگلیس در پاریس ماموریتی به او پیشنهاد گرديد. وي در سال ۱۸۸۳ به نمایندگی مجلس انتخاب شد. چند سال بعد، «لرد اسکس» دوست بیکن، توطئه‌ای بر ضد ملکه ترتیب داد تا او را زندانی کند و جانشین اش را به تخت بنشاند. بیکن در نامه‌ای، او را از این عمل بر حذر داشت و براي او نوشت که تا ابد به ملکه وفادار است. «اسکس» در پی توطئه‌ای نافرجام بر ضد الیزابت زندانی شد و پس از آزادي موقت با قوای خود به سوی لندن حرکت کرد. بیکن با خشم تمام بر ضد اسکس قیام نمود و در این میان، عضو دیوان عالی کشور گردید. اسکس به اتهام خیانت، محکوم به مرگ شد.
بيكن در سن ۴۵ سالگی ازدواج کرد و در ۱۵۹۸ به دليل بدهيهاي خود به زندان افتاد. وي در ۱۶۰۶، مشاور قضایی سلطنتی گردید و در ۱۶۱۳، معاون دادستان کل شد و در سن ۵۷ سالگی به مقام صدارت عظمی رسید. فرانسیس بیکن در دنیای فلسفه جایگاه ویژه‌ای دارد. بسیاری او را محور اصلی تحول فکری در قرون وسطی می‌دانند؛ تا جایی که پایان تفکر کلیسا را به اندیشه‌های او نسبت می‌دهند. فرانسیس بیکن بر اين باور بود که «علم بر انسان و جهان تسلط دارد... و ... بر طبیعت نمی‌توان چيره گشت؛ مگر آنکه از قوانین آن آگاهی یابیم». وي در رد اندیشه کلیسا چنین عنوان کرد :
«اگر انسان ذهن خود را به ماده معطوف کند، در حدود آن کار می‌کند و از حدود ماده تجاوز نمی‌نماید».
وی بر اين باور بود که درك ما از حقیقت، تنها در همان حدی است که مشاهدات ما اجازه می‌دهد و خارج از حیطه مشاهدات، چیزی نمی‌توانیم بدانیم. از نظر او، ذهن انسان مسئول یافتن روابط موجود در ماده از طريق مشاهده و تجربه‌ است و میان علم و عمل و مشاهده فرقی وجود ندارد. راهی که وی برای رسیدن به يقين و درك بهتر از جهان پیرامون پیشنهاد می‌کند، چنین است :
«با کسب دانش طبقه بندی مادیات بر اساس ارزش و اعتبار آن، ذهن خود را از حيله و فريب دور دار».



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه فرانسيس بيكن , ,
تاریخ : جمعه 7 تير 1391
بازدید : 1098
نویسنده : شیخ پاسکال


استاد «عبدالرحمن فرامرزي»، روزنامه نگار نامي، نويسنده چيره دست و صاحب سبك، دلير ميدان قلم و قهرمان دوران آشفتگي ايران، سياستمدار راستگو، دانشمند و مبارز بزرگوار، به حقيقت چهره اي فراتر از مرز، مرد نقد و حقيقت، استاد و معلم دلسوز، نماينده مجلس و وكيل و مشاوري حقيقت جو و حقيقت گو، به راستي نمونه صادق تعهد، ايمان، شجاعت، رشادت و شهامت و بي شك، نابغه عرصه مطبوعات ايران مي باشد. «عبدالرحمن فرامرزي» كوچكترين فرزند «شيخ عبدالواحد فرامرزي»، در روز دوازدهم ربيع الاول 1315 (ﻫ.ق)، برابر با 1276(ﻫ.ش) در روستاي «گچويه» مركز بلوك فرامرزان ديده به جهان گشود.
«شيخ عبدالواحد»، روحاني مبارز، خردمند آگاه، هنرمند سخنور، مرد سياست و بزرگ خاندان فرامرزي، دانشمندي ‎آگاه، آينده نگر و روشنفكر بود. وي در محيط جهل و ناداني آن زمان، با وجود ناامني در منطقه و هرج و مرج، در جايي كه اسب سواري و تيراندازي و جنگ و گريزهاي احمقانه بزرگترين هنر به شمار مي رفت و علم و دانش، ارزش و اهميتي نداشت، به تربيت فرزندانش همت گماشت.
استاد «عبدالرحمن فرامرزي»، تلاوت قرآن را با تجويد نزد پدر و الفبا را در سن كودكي آموخت. با شروع جنگ جهاني اول و هجوم انگليسيها به منطقه، «شيخ عبدالواحد»، فرزند پنج ساله خود، «عبدالرحمن» را همراه برادرش «احمد» كه چند سالي بزرگتر از او بود، براي تحصيل به بحرين فرستاد. «عبدالرحمن» تحصيلات مقدماتي خود را در بحرين به پايان رساند و از همان جا، مقاله نویسی را شروع كرد. در اين دوران به دليل ظلم و ستم انگليسيها نسبت به ايرانيان و ديگر اقداماتشان، «عبدالرحمن» همراه با مدير مدرسه «شيخ حافظ وهبه» كه بعدها سفير سعودي در انگليس شد، به همكاري با نشریات «استخر» و «عصرآزادی» شیراز پرداخت. وي همچنين براي نشریات «الاهرام» و «المقطم» مصر، به زبان عربی مقاله می فرستاد و به شدت به سياست ضدملي و ضداسلامي انگليس مي تاخت. از آنجا كه پيشنهاد عبدالرحمن و پدر و برادرش اين بود كه بحرين مال ايران است و همه ايرانيها و اعراب نيز آنها را دوست داشتند، انگليسيها طبق عادت قديمي خود درصدد تبعيد «عبدالرحمن» و برادرش «احمد» به «سري لانكا» يا «ميلبار» بر آمدند.
اين دو برادر با وجود فشار و تعقيب، شبانه از شهر به روستا و از آنجا با كشتي گچ كشي به سمت قطر فرار كردند و تحت حمايت «خليفه بن قاسم»، برادر شيخ قطر، با لباس مبدل خود را به بنادر حرمي جنوب ايران رساندند. پس از شش ماه اقامت در «چا كوتاه» و يك سال بيابانگردي، به بوشهر رفته و با احترام و محبت بوشهريها روبرو شدند. سپس به شيراز رفتند، اما در شيراز، وجود افراد بانفوذ محلي به انگليسيها قدرت مي داد؛ از اين رو به سمت تهران حركت كردند.
در تهران، «احمد» به استخدام «كتابخانه مجلس شوراي ملي» در آمد و «عبدالرحمن» با استخدام در وزارت آموزش و پرورش، مشغول تدريس زبان فارسي و ادبيات عرب در «دارالمعلمين» و «دار الفنون» شد. وي تنها دبير عربي آن دوره بود كه به فنون تازه و تعليم و تربيت جديد آشنايي داشت و حقوق او ساعتي پنج قران بود.
عبدالرحمن در اين دوران مقالاتي براي روزنامه هاي «اقدام»، « شفق سرخ» و « ستاره ايران» نوشت. در سال 1306، برادران فرامرزي اقدام به نشر مجله ادبي- اجتماعي «تقدم» كردند كه طي يك سال و نيم، يازده شماره از آن منتشر و سپس، تعطيل شد.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه عبدالرحمن فرامرزي , ,
تاریخ : جمعه 7 تير 1391
بازدید : 1159
نویسنده : شیخ پاسکال


«منتسكيو» در هيجدهم ژانويه سال 1689 ميلادى، در قصر «لابرد» و در نزديكى شهر «بردو» فرانسه چشم به جهان گشود. وى تا سن سه سالگى با روش سنتى روستاييان تربيت يافت و سپس به «لابرد» رفت. هنوز هفت سال از عمرش نگذشته بود كه مادرش را از دست داد. در سال 1700 ميلادى، او را به يك مركز دينى فرستادند و تا سال 1711ميلادى در آنجا به فراگيرى علوم مذهبي پرداخت. سپس وارد دانشگاه «بردو» شد و تحصيلات خود را در رشته حقوق ادامه داد.
او در سن بيست سالگى به دليل عشق و علاقه فراوانى كه به ادبيات يونان و روم داشت، كتابى با نام «دفاع از فلسفه غير عيسوى» منتشر كرد.
منتسكيو در سال 1714 ميلادى به عنوان مستشار در دادگسترى «بردو» مشغول به كار شد و يك سال بعد با دخترى به نام «ژان دلارتيك» ازدواج كرد.
عموى منتسكيو كه بزرگ خانواده آنها بود، در سال 1716 ميلادى به مقام رياست دادگسترى «بردو» رسيد و او را نيز استخدام كرد. اما منتسكيو پس از مدتى كارمند فرهنگستان «بردو» گرديد و در كنار آن، به نوشتن رساله ها و مقاله هاى سياسى و ادبى روي آورد. علاوه بر اين، در علوم طبيعى نيز در رشته هاى كالبدشناسى، گياه شناسى و فيزيك مطالعه زيادى داشت.
با اينكه منتسكيو از ضعف بينايي رنج مي برد، با ادامه مطالعات و تحقيق هاي علمى خود، يكى از آثار معروف و مشهورش را با نام «نامه هاى ايرانى» در سن بيست و سه سالگى منتشر كرد كه در مدت زمان كوتاهى، شهرت فراوان يافت.
وى چندين بار به پاريس سفر كرد، اما سرانجام به «بردو» بازگشت و به عنوان كارمند فرهنگستان فرانسه مشغول به كار شد. شارل در سال 1728 ميلادى از كشورهاى اتريش، مجارستان، ايتاليا، سوئيس، آلمان و هلند بازديد كرد، سپس به انگلستان رفت و تا سال 1731 ميلادى در آنجا اقامت نمود.
او در طول سفرهاي خود با افكار و انديشه هاى بزرگاني همچون «جان لاك» آشنا گرديد و انديشه يك حكومت آزاد و پرورش آن در ذهنش رشد و نمو كرد.
بی‌تردید، منتسکیو در زمينه فلسفه از پیروان «جان ‌لاک» به ‌شمار می‌رود. وي اصول مهم فلسفه‌ سیاسی لاک، یعنی تکیه بر «فضيلت فردی» به عنوان منشاء قانون و «رابطه فرد با دولت» و همچنین نظریه «اصالت آزادی در چارچوب اجتماع و نفع عمومی» را مبناي نظریه هاي خود قرار داده است. البته او در زمان خود با مخالفت‌هایی از جانب کاتولیکهای متعصب روبرو شد و به تبلیغ آزاد اندیشی و سکولاریزم متهم گرديد که زیرکانه و با افزودن يك بخش پاياني و تكميلي به «روح‌القوانین» توانست باورهاي خود را نزد مذهبی هاي متعصب توجیه کند.
از نظر منتسکیو، قانون چيزي جز روابط ضروری بین چیزها نیست. او منشاء اصلی قانون را عقل انسان می داند که باید حاکم باشد. به این ‌ترتیب، قانون هر قوم و کشوری بر مبنای کلیاتی بنا می‌شود که عقل به آنها حکم می کند. او نظریه وضعی بودن کامل قانون را رد می کند و مي گويد، مادام که یک قانون از دیدگاه عقل با وضع طبیعی بشر سازگار نباشد، نمی توان آن ‌را به ‌عنوان قانون پذیرفت. از نظر منتسکیو ، روابط میان دولت و ملت باید به حکم قانون مشخص شود. او قانون را چیزی می داند که به واسطه آن، آزادی همه محقق می شود. بر این اساس، آزادی يعني اينكه فرد در آنچه كه قانون منع نکرده، مختار باشد و به دلخواه خود عمل کند و در عین حال، بهترین قوانین تا آنجا که مصلحت اجتماع به خطر نیفتد، بيشترين آزادی را به افراد مي دهد.
منتسكيو در سفر به روم، به فكر بازسازي امپراطورى قديم روم افتاد و پس از بازگشت از اين سفر، كتابهايى را با هدف تجديد سيادت [ =برتري ] دولت روم نوشت و با كسب تجربه از سفرهايش، معايب حكومت استبدادى و فشار دولتهاى ستم پيشه را به خوبى درك كرد و با جانبداري از حكومت حق پرور و عدالت گستر، كتاب مشهور و مهم «روح القوانين» را منتشر نمود.
اين دانشمند و متفكر قرن هيجدهم ميلادى، بيش از شانزده كتاب در زمينه هاي علمى، ادبى، اجتماعى، تاريخى و ... دارد كه برخي از آنها عبارتند از :
1- شهرت
2- وظيفه
3- گفت و گوى سيلا
4- ملاحظاتي در باب علل عظمت و انحطاط روم
اما مشهورترين اثر منتسكيو، كتاب «روح القوانين» است كه براى نوشتن آن، مدت بيست سال مطالعه كرد و زحمت فراوان كشيد. اين كتاب بر مبناي اخلاق، سياست، جامعه شناسى و اصول انسانى نوشته شده است.
سرانجام منتسكيو در فوريه سال 1755 و در سن 66 سالگى در پاريس زندگى را بدرود گفت، اما آثار او در سال 1950 به دست مردم رسيد.
 
باورها و نظريه هاي منتسکیو
سیاسی : او با رد حکومتهای استبدادی و دموکراتیک، خواهان حکومتی سلطنتی است که در آن، بین شاه و مردم، رابطی (اشراف) وجودداشته باشد. به نظر او، آزادی با جدایی سه قوه قضائیه، مجریه و مقننه برقرار می شود.
اجتماعی : منتسکیو مخالف بردگی و کشتار توسط استعمارگران است.
مذهبی : منتسکیو یگانه پرست است. او به خدای واحد خارج از مذاهب پایه گذاری شده و به جاودانگی روح ايمان دارد.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه شارل دو مونتسكيو , ,
تاریخ : جمعه 7 تير 1391
بازدید : 1080
نویسنده : شیخ پاسکال

"سيمون لوسی ارنستين ماري برتراند دوبووار"، در نهم ژانويه‌ي 1908 در خانواده‌اي سرمايه‌دار در پاريس به دنيا آمد. كودكي شاد و خوبي را سپري كرد. پدرش، وكيل و مردي با فرهنگ بود و مادرش، زني دلسوز و مهربان. سيمون، دلبستگي زيادي به خواهرش داشت.
به اين ترتيب، فضايي تنيده از آسودگي خيال، همراه با مهر و محبت، كودكي او را در بر گرفته بود و چون برادري نداشت، از دختر بودن خود در شگفت نبود.
از پنج سالگي به يك مدرسه‌ي كاتوليكي رفت؛ مدرسه‌اي كه به گفته‌ي خودش، او را خشنود نمي‌كرد. در دوره ي دبيرستان، همواره شاگرد ممتاز دبيرستان "دزير" Desir)) بود. پسرعموي‌ او كه عشق دوره‌ي نوجواني دوبووار بود، ذهن وي را نسبت به توانگري ميراث فرهنگي‌اش بيدار كرد. دوبووار در كتاب يادبودهاي خود چنين مي‌نويسد:
«ژاك، سرايندگان و نويسندگان بسياري را مي‌شناخت كه من درباره‌ي آنها هيچ نمي‌دانستم. همراه با او، همهمه‌اي دور از جهاني كه دروازه‌هايش به روي من بسته بود، به خانه مي‌آمد. واي كه چه اندازه دلم مي‌خواست در اين جهان، كَند و كاو كنم.»
پدرم با غرور مي‌گفت :
«سيمون، ذهن مردها را دارد؛ همانند مردها مي‌انديشد. اصلاً يك پا مرد است.»
با اين همه، با من مانند دختر بچه‌ها رفتار مي‌كرد. ژاك و دوستانش كتابهاي راستين مي‌خواندند و در جريان همه‌ي رويدادهاي روز بودند. آنها در فضايي باز و آزاد، زندگي مي‌كردند و من زنداني كودكستان بودم.»
جنگ جهاني اول، رفاه و آرامش خانوادگي سيمون را از بين برد. از اين رو سيمون با درس خواندن در مدرسه‌ي كاتوليكي "لوكوردزير"، از آموزشي محدود برخوردار شد، خلاف آنچه ژان پل سارتر و آندره ژيد از آن بهره مي بردند. 
آموزش‌ها و باورهاي ضد و نقيض پدر و مادر، دوران كودكي او را از احساس شك و ترديد انباشت و به گفته‌ي خودش، در آينده، زمينه‌ي شورشي بزرگتر را فراهم كرد. كشش سيمون به روشنفكري، هدفي برآمده از بوالهوسي‌اش نبود، بلكه برآيند نيروهاي ناهم سوي دنياي وي بود. وي در اين زمينه مي‌گويد :
«معيارهاي اخلاقي فردي و غيرمذهبي پدر در تضاد كامل با سنت پرستي سفت و سخت آموزه‌هاي مادرم بود.»
سيمون، سرگردان و آويزان، ميان شك گرايي آريستوكراتيك پدر و خشك انديشي و جدي بودن بورژوايي مادر، تلاش مي كرد از اين الهام ها براي خود معنايي بيرون بكشد و اين تلاش، زندگي دروني وي را به جدلي بي‌پايان تبديل كرد كه به ادعاي خود او، دليل بنيادي گرايش وي به روشنفكري شد.
كتاب خواندن از همان آغاز، گونه‌اي سرپيچي و قانون شكني بود. كتابهاي او را دست سانسورچي مادر به دقت از شكل و ريخت مي‌انداخت و كتاب خواندنش، مدام در چارچوب مقرراتي سخت محدود مي شد.
با اين همه، دوبووار به خواندن كتاب روي آورد و كتابها از آغاز جواني، گستره‌ي او شدند تا ذهن كنجكاوش را سيراب كنند.
دوبووار در سال 1925 ديپلم گرفت و با وجود مخالفت خانواده‌اش، پيشه‌ي آموزگاري را براي خود برگزيد.
سيمون از خانواده به جامعه پناه برد، ولي در اندك مدتي فهميد سنت‌هايي سخت مردانه بر جامعه‌اش حكومت مي‌كنند و او را به گردهمايي خود راه نمي‌دهند. 
تنها يك راه پيش رويش بود، راهي كه پيش از او زنان ديگري آن را آزمايش كرده بودند و او مي‌توانست در آن، پرتو اميدي ببيند؛ ادبيات.
سيمون نوشتن را براي توجيه خود و پي افكندن پايه هاي شخصيتي‌اش به كمك گرفت و به گفته‌ي "مري اونز"، از سرنوشت بيشتر زنان - تهيدستي و مادر شدن -گريخت و در انستيتو "سن ماري" به يادگيري ادبيات و فلسفه پرداخت. سپس به دانشگاه "سوربن" رفت و تا زمان گرفتن مدرك ليسانس، طي يكسري برنامه‌ي درسي و پژوهشي فشرده، آثار فلاسفه‌ي نام آوري همچون "دكارت"، "كانت"، "برگسون"، "نيچه" و ديگران را خواند. در سال 1928، ليسانس خود را از دانشگاه "سوربن" گرفت و آنگاه، آشنايي با "ژان‌پل ‌سارتر" پيش آمد.
"سارتر"، "آندره اربو" و "پل نيزان"، سه دانشجوي فلسفه، گردهمايي به هم پيوسته‌اي را با يكديگر شكل دادندو سيمون دوبووار توانست به اين گروه راه يابد.
نيروي ويژه‌ي ذهن او توجه اين سه نفر را به خود جلب كرد و سيمون، زندگي‌نامه نويسي را به گونه‌ي گسترده‌اي آموخت و در آن، به مرتبه‌اي از چيرگي دست يافت. سيمون درباره‌ي ورود خود به گستره‌ي ادبيات مي‌نويسد :
«هرگز جرات چنين كاري را نداشتم ... به نظر مي رسيد ادبيات از لحظه‌اي كه آن را به شخصيت خودم آغشته كنم، چيزي بسيار جدي مي شود؛ جدي همچون خوشبختي يا مرگ.» 
وي اين سالها را تا پيش از جنگ دوم جهاني، "سالهاي طلايي" زندگي خود مي‌نامد و اين، آغاز كنار هم قرار گرفتن "ژان پل سارتر" و "سيمون دوبووار" به عنوان زوجي ادب آموخته بود كه تا پايان زندگي شان دوام آورد. خود او مي‌گويد :
«من و سارتر همچون پريان در دايره‌ي سحرآميز خلوت خود مي‌زيستيم ... .»
در سال 1931، دوبووار براي تدريس به جنوب فرانسه فرستاده شد. ژان پل سارتر هم سِمَتي مشابه به دست آورد. دوبووار طي سالهاي سكونت در شهرهاي "مارسي" و "روآن"، با همه ي تلاش به كار نوشتن پرداخت؛ رمانهاي "مهمان"، "خون ديگران" و نمايشنامه‌ي "دهانهاي بيهوده"، در زمره ي آثار دوره‌ي نخست نويسندگي سيمون دوبووار به شمار مي روند.
در سال 1936، دوبووار و نيز ژان پل سارتر، در دبيرستان به تدريس پرداختند. پس از مدتي كه رنج زندگي در شهرستان، آنها را به ستوه آورده بود، "دوبووار" در "پاريس" و "سارتر" در "ليون" سرگرم كار شدند؛ ولي اين دوران سرشار و پرثمر، چندان به درازا نپاييد و با آغاز جنگ جهاني دوم، زندگي دوبووار دچار چرخشي ناآشنا شد. سارتر در سال 1939؛ يعني زمان ناآرام جنگ دوم، به خدمت نظام، گسيل و در سال 1940 بدست نازيها دستگير شد. در اين روزها، دوبووار نزديك به بيست و هفت بهار را پشت سرگذارده و به گفته‌ي خودش، دارنده‌ي تاريخ در نكبت‌بارترين شكل آن شده بود. پس از آن، زندگي و كار او در مقام نويسنده، آموزگار و روشنفكر، گواهي بر كمابيش همه ي آشوبهاي عمده‌ي اروپاي قرن بيستم بود. دوبووار مي‌نويسد :
«تاريخ، ناگهان بر سرم آوار شد و من هزار تكه شدم. يكباره چشم از خواب گشودم و ديدم كه هر تكه‌ام در يك گوشه از جهان افتاده است. براي نخستين بار دريافتم كه زيستن در چيرگي پيشامدها؛ يعني چه.»
بدين ترتيب، او بستگي و همبستگي‌اش را با ديگران كشف كرد و باز اين دوران، همزمان با ريشه گرفتن فلسفه ي "اگزيستانسياليسم" يا "اصالت وجود" است كه "سارتر"، يكي از پيشروان و ترويج دهندگان آن بود. اين فلسفه، جريان فكري بسيار تأثيرگذاري در سالهاي پر تب و تاب قرن بيستم در ميان روشنفكران جهان شد. "اگزيستانسياليسم"، به راستي، فلسفه ي دوره بحران است؛ دوران چيرگي نازيها بر اروپا. پايبندي سفت و سخت آن به آزادي و اصالت با حال و هواي فرانسه كه چكمه‌هاي آلماني را بر گُرده‌ي خاكش حس كرد و تمدن غربي كه به دست فاشيسم و نازيسم زاده و پرورده ي خودش، دچار بحران و تباهي شده بود، دركي منطبق با حال و هواي اين دنيا را با خود داشت كه به زودي مورد توجه روشنفكران قرار گرفت.
در سال 1946، دوبووار در پي پيشنهاد ژان پل سارتر، دست به پژوهشي زد، مبني بر اينكه زن بودنش، به راستي، چه تأثير متفاوتي [ =ديگرگوني ] در سرنوشت او داشته است و به گفته ي خودش:
«من كه مي‌خواستم درباره‌ي خودم سخن بگويم، به اين نتيجه رسيدم كه براي اين كار، نخست بايد وضع زنان را به كلي بيان كنم و نخستين چيزي كه بايد بگويم، اين است كه من زن هستم.»
اين آغاز نگارش كتاب جنجال‌برانگيز و با ارزش "جنس دوم" بود. يكي از دستاوردهاي كتاب جنس دوم براي دوبووار، اين بود كه سرآغاز نوآوري جاري و مداوم در زمينه‌ي نوشتن زندگينامه‌ي شخصي‌اش گرديد؛ آن گونه نوآوري كه تا پايان دوره‌ي نويسندگي وي دوام يافت. كتاب "يادبودهاي يك دختر وظيفه‌شناس" (1958)، در چهار جلد و رساله‌ي بلند "كهنسالي" در دو جلد، از جمله آثار در خور توجه دوبووار در اين زمينه‌اند.
دوبووار در سال 1945، عضو تحريريه‌ي نشريه‌ي "دوران تازه" شد؛ نشريه‌اي با اعتباري درخور كه بدست ژان پل سارتر اداره مي‌شد.
دو گزارش، يكي از امريكا، با نام "امريكا روز به روز‍" (1948) و ديگري درباره‌ي چين به‌ نام "راه‌پيمايي درازمدت" (1957) بر نگاه هوشمندانه‌ي دوبووار از مشاهدات او طي سفرهايي كه به همه‌ي بخش‌هاي جهان داشت، گواهي مي‌دهد. رمان "ماندرانها" در سال 1954 جايزه‌ي "كنگور" را از آن او ساخت.
در دوران جنگ فرانسه و الجزاير، دوبووار بر تلاش خود افزود. او به راهپيمايي رفت و سخنراني كرد، مقاله نوشت و براي آرمان مبارزان الجزايري، بويژه "جميله بوپاشا"، زن مسلماني كه بدست فرانسويها به شدت شكنجه و آزار شده بود، دست به مبارزه‌ي تبليغاتي همه جانبه زد. كتاب پرآوازه‌ي "جميله بوپاشا"، نتيجه‌ي همكاري "دوبووار" و "ژيزل حليمي" است كه با پيشباز فراوان خوانندگان روبرو شد. زماني كه جنبش آزادي زنان (M.L.F)20 در سال 1971 پايه‌گذاري شد، دوبووار يكي از امضاكنندگان بيانيه‌ي پرآوازه‌ي اين جنبش بود. در سال 1974، دوبووار به رياست انجمن حقوق زنان برگزيده شد؛ اين انجمن، به مبارزه‌ي قانوني براي گرفتن حقوق زنان مي‌پرداخت و ماهنامه‌اي را به نام "كسيتون فمنيست" (جانبداران حقوق زنان) منتشر كرد. از ديگر آثار دوبووار كه برخي از آنها به فارسي هم برگردانده شده‌اند، مي‌توان به رمانهاي "همه مي‌ميرند" 1946، "ضرورت زمان" 1960، "جبر محتوم" 1963، "مرگ آرام" 1964، "تصويرهاي زيبا" 1966 و "زن وانهاده" 1967 اشاره نمود.
بدين ترتيب، منحني زندگي سيمون دوبووار كه از پيوستگي‌اش به پيشه‌ي انزواجويانه‌ي روشنفكري آغاز شده بود، به همبستگي پر شور، همراه با پيشرفت براي بازپس‌گيري حقوق زنان در سراسر جهان ادامه يافت. با وجود اين، نوشتن در درجه‌ي نخست، دلبستگي بنيادي او در زندگي به شمار مي رفت. او هميشه نوشتن را گونه‌اي از زيستن مسئولانه مي‌دانست و به همين دليل و شايد به دليل نيروي برانگيزاننده‌ي احساس بي‌پايان بشري به ميل جاودانگي كه در جان و دلش ريشه دوانيده بود، با انديشمندي تمام، دست به نگارش زندگي‌نامه‌ي شخصي خود زد و نتيجه‌ي آن، كتاب ارزشمند "يادبودها" است. خودش در اين باره مي‌نويسد :
«اين بار، پاياني بر كتابم نخواهم نوشت. مي‌گذارم تا خوانندگان، خود، هر نتيجه‌اي كه مي‌خواهند از آن بگيرند.»
سيمون دوبووار در چهاردهم آوريل 1986 در سن 78 سالگي به‌ دليل بيماري ذات‌الريه در "پاريس"، چشم از جهان فروبست و در کنار "ژان پل سارتر" به خاک سپرده شده است.

برخی از كتابهاي سيمين دوبووار بر اين پايه‌اند :
مهمان (۱۹۴۳)
خون ديگران (۱۹۴۵)
همه مي‌ميرند (۱۹۴۶)
جنس دوم (۱۹۴۹)
ماندارين‌ها (۱۹۵۴)
يادبودهاي يک دختر پيراسته (۱۹۵۸)
مرگي بسيار آرام (۱۹۶۴)
تصاوير زيبا (۱۹۶۶)
زن وانهاده (۱۹۶۷)
کهنسالي (۱۹۷۰)
مراسم بدرود (۱۹۸۴)



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه سيمون دوبووار , ,
تاریخ : جمعه 7 تير 1391
بازدید : 1091
نویسنده : شیخ پاسکال

470سال‌ قبل‌ از ميلاد مسيح‌، سقراط در  «آلوپكاي‌» آتن‌ چشم‌ به‌ جهان‌ گشود. والدينش‌ از افراد برجسته‌ و متشخص‌ جامعه‌ يونان‌ بودند. پدرش‌» سوفرونيسك» ‌حجار، پيكرتراش‌ و اهل ‌علم‌ و مطالعه‌ بود. مادرش‌  فنارت نام داشت كه ‌قابله‌ بود و با «زانتیپ» که بسیار جوانتر از خودش بود، ازدواج کرد. حاصل این ازدواج 3 پسر با نامهای
«لا مپروسل»، «سوفرونیسوس» و «منگزتوس» بود. هنگامی که او اعدام شد، آنها بسیار کوچک بودند.
 آغاز زندگي‌ سقراط مصادف‌ با دوران‌ شكوفايي، ‌عظمت‌ و افتخار آتن‌ بود. وي از همان‌ دوران‌ كودكي ‌تحت‌ سرپرستي‌ و نظارت‌ پدرش‌ با كتاب‌ و مطالعه ‌آشنا شد. هنگامي‌ كه‌ پا به ‌سن بيست‌ و يك‌ سالگي‌ گذاشت‌، افكارش‌ متوجه‌ مفهوم‌ انسانيت‌ شد. در آن‌ زمان، ‌بيشتر تلاش‌ فلاسفه‌ و متفكران‌ درباره‌ جهان‌ و چيستي‌ آن‌ بود؛ اما سقراط پا را فراتر از آن‌ گذاشت‌ و بر اين اعتقاد بود كه براي فهم جهان،‌ بايد ابتدا انسان‌ را بشناسيم‌...
سيسرون فيلسوف رومى سالها پس از مرگ سقراط  در اين باره مي گويد :
«سقراط  فلسفه را از آسمان به زمين آورد، فلسفه را به خانه ها و شهرها برد و فلسفه را وادار نمود تا به زندگى، اخلاقيات و خير و شر بپردازد».
در جامعه آن زمان يونان، سوفسطاييان تاثير اساطير و اديان را در زندگى مردم  به شدت كم كرده بودند. از اين رو سقراط سعى داشت تعريف كامل و جهانشمولى از اخلاق ارايه دهد تا جايگزين مناسبي براى اساطير و اديان باشد. او بر خلاف سوفسطاييان معتقد بود كه تشخيص درست و نادرست برعهده عقل آدمى است، نه برعهده جامعه و سير تحولات آن. او براى نيكوكارى و درستكارى مبنايى عقلانى جستجو مي كرد و معتقد بود كه هركس درست و غلط را از لحاظ عقلى تشخيص دهد، به كار نادرست دست نمي زند و تمام شرهايى كه از افراد مختلف مي بينيم، در اثر نادانى آنهاست.
سقراط از سيماي‌ جذابي‌ برخوردار نبود، لذا مردم‌ عامي‌ او را از تبار پست‌ترين‌ و فرومايه‌ترين‌ مردمان‌ مي‌دانستند. در آن‌ روزگار، زشتي در‌ نزد يونانيان‌ مايه‌ نفي‌ بود. روزي‌ بيگانه‌اي‌ سيماشناس‌ كه‌ از آتن‌ مي‌گذشت،‌ در حضور‌ سقراط گفت : او ديوي‌ است‌ كه‌ همه‌ شهوت‌ها و آزها را در خود دارد و سقراط با خونسردي‌ گفت ‌: چه‌ خوب‌ مرا مي‌شناسي‌ سرورم. سقراط احساس‌ مي‌كرد رسالتي‌ بر‌ دوش‌ دارد و بايد حقيقت‌ را بيابد و به‌ همگان‌ نشان‌ دهد كه ‌علم‌ حقيقي‌ يعني‌ (علم‌ به‌ اين‌ كه‌ نمي‌دانم‌( .
سقراط  را بيشتر از طريق ارسطو به خصوص شاگردش افلاطون مي شناسيم. زيرا او در طول زندگي خود، چيزى ننوشت و بيشتر اطلاعات ما در مورد  وي از طريق شاگردانش بدست آمده است. اين امر به همراه مرگ دلخراشش باعث شده كه وى دركتب زيادى با مسيح مقايسه گردد.
در واقع، جزﺌیات زندگی سقراط  از 3 منبع هم عصر سر چشمه می گیرد : 1- گفتگوهای افلاطون 2- نمایشنامه های «اریستوفان» (کمدی نویس یونانی ) 3- گفتگو های «زنوفون» . زنوفون و افلاطون مریدان واقعی سقراط بودند .
 
بارزترين موضوعى كه هنگام مطالعه سقراط به آن برمي خوريم، هنر گفت و شنود وي مي باشد. خود او در اين باره مي گويد : من نيز مانند مادرم هنر مامايى دارم. مامايى من، مامايى حقيقت و دانش است. او دايماً تاكيد مي كرد كه خود چيزى نمي داند، بلكه مانند مامايان عمل مي كند؛ يعنى با گفتگويى هدفمند، نقاط ضعف و قوت افكار و عقايد افراد را به آنها نشان مي دهد و از اين طريق به زاده شدن حقيقت و دانش در آنها كمك مي كند.
سقراط هنگام بحث با افراد مختلف، به شرايط  و موقعيت اجتماعى آنان توجهى نمي كرد. روش سقراط بدين گونه بود كه ابتدا در بحث اظهار ناداني مي كرد، سپس شخص را با پرسيدن برخي سوالات، به نقطه اى خاص هدايت نموده و تناقض در افكار و عقايد شخص مقابل را برايش روشن مي ساخت. در اين روند، تعريف كردن موضوعات براى سقراط از اهميت خاصى برخوردار بود. چون به اعتقاد او، ابتدا بايد دانست كه منظور از مفاهيمى مانند عدالت، فضيلت، شجاعت و پرهيزگارى چيست، سپس مي توان در مورد اين مفاهيم صحبت كرد.
او براى رسيدن به تعريف صحيح يك مفهوم، از شيوه اى استقرايى استفاده مي كرد؛ بدين معنا كه ابتدا مثال ها و شواهدى را درباره موضوع مورد نظرش پيدا نموده و سپس، از اين جزييات بدست آمده براى رسيدن به كليات مطلب استفاده مي كرد. وي پس از فهميدن قاعده كلى، آن را براى موارد خاص تطبيق و تعميم مي داد. مثلا هنگام گفتگو، نظر طرف مقابلش را درباره عدالت جويا مي شد، مخاطب هم براى رسيدن به تعريف، مثال هايى رامطرح مي نمود. سپس با نشان دادن روابط  و مشتركات اين مثال ها، شخص را به تعريفى از مفهوم مورد نظر( مثلا عدالت) مي رساند. بعد از اين مرحله، سقراط  موارد مخالف و متضاد با تعريف را يادآورى مي كرد. بدين ترتيب، فرد مورد نظر دايماً مجبور مي شد كه تعريف خود را تغيير دهد تا به مفهوم صحيحى برسد. در اين ديالوگ ها، شخص به اشتباهات و ناتواني هاي خود پى مي برد.
در روزگارى كه سقراط در آن زندگى مي كرد، دموكراسى آتن رو به نابودي نهاده بود و در بسيارى از نهادهاى مهم كشور، اعضا به ترتيب حروف الفبا انتخاب مي شدند؛ به طوري كه گاهى در ميان آنها كشاورز و بازارى ساده نيز ديده مي شد و يا سران لشگر به سرعت عوض مي شدند.
به عقيده سقراط ، همانگونه كه كفاش و نجار به مهارت در رشته خود نياز دارند، حاكم نيز بايد تخصص لازم را براى حكومت داشته باشد؛ يعني داراى فضيلت سياسى براى حكومت باشد. سقراط ، دموكراسى يونان را  به باد تمسخر گرفته، دم از صلاحيت و شايستگى براى حكومت مي زد؛ كه البته، بزرگترين مدعى اين صلاحيت، اشراف و ثروتمندان بودند كه اعتقاد داشتند اين شايستگى براى حكومت از نژاد و تبارشان حاصل مي شود، ولى سقراط معتقد بود كه اين شايستگى و فضيلت با آموزش و تربيت پديد مي آيد و ناشى از روح انسانى است. البته بايد توجه داشت كه در آن زمان، اين آموزش ها و نوع تربيت بيشتر مخصوص طبقه اشراف و نه همه مردم، بوده است.
در شرايطى كه جنگ و خطر توطئه و قيام اقليت ثروتمند، جامعه دموكرات يونان را تهديد مي كرد، سقراط جوانان متمايل به آريستوكراسى را به دور خود جمع نموده و درباره فضيلت سياسى با آنها صحبت مي كرد. همين امر باعث شد كه حكومت تصميم به اعدام سقراط  بگيرد. در دادگاهى كه براى محاكمه سقراط تشكيل شد، وي به دفاع از خود برخاست كه متن دفاعيه او در Apology افلاطون موجود است. سقراط  اين امكان را داشت كه با طلب عفو از دادگاه، خود را از مرگ نجات دهد، ولى نپذيرفت كه از عوامى كه مدام مورد تمسخر او بودند، طلب بخشش كند. دوستان سقراط نيز امكان فرار وى از زندان را فراهم ساخته بودند، ولى او اين كار را انجام نداد. بر اساس منابع « افلاطون » و« زنون » ، سقراط در آن زمان به چند دلیل فرار نکرد :
1- او معتقد بود که چنین فراری ترس از مرگ تلقی می شود که هیچ فیلسوفی این را نمی پسندد.
2 - حتی اگر فرار کند، او و تعلیماتش گسترش نمی یابند.
3- به پیروی از قوانین اجتماعی معتقد بود.
افلاطون در نوشته هاي خود، سقراط را چنین توصیف كرده که ساعتها در حیاط  مدرسه وقت می گذراند تا با بچه ها ارتباط دوستی برقرار کند. در « زنوفون » و «سمپوزیوم» آمده است که سقراط خود را تنها وقف آنچه که بالاترین هنر یا شغل می پنداشت، می کرد. در نهايت نيز به دليل افکاری که برای مردم آتن قابل درک نبود، گناهکار شناخته شده، محکوم به مرگ شد و این اعدام با مخلوطی از زهر شوکران انجام گرفت.
سقراط حتي هنگامي که جام شوکران را مي نوشيد ، آرامش خود را از دست نداد. وي ياران خود را به آرامش دعوت نموده و بحث را به ويژگي هاي آن جهان کشانيد و گفت : « من عقيده دارم که مردگان آينده اي دارند و اين آينده براي خوبان نيکوتر است تا براي بدان».
در سده هاي اخير، هيچ متفکري وجود ندارد که مستقيم يا غيرمستقيم از سقراط و افلاطون تاثير نپذيرفته باشد. در همه اعصار، انسان هاي بزرگي بوده اند که انديشه هاي ژرف و عميق داشته اند، اما کمتر انساني مانند سقراط ، هم از عقل و خرد و هم از عشق و عاطفه بهره کامل داشته است.
سقراط مردي‌ ساده‌ بود و زندگي‌ به ‌دور ازتجمل‌ داشت‌. او مي‌گفت‌ :« بالش‌ من‌ سنگ‌ ، لحافم‌ آسمان‌ و زيرانداز من‌ زمين‌ است»‌. وي عقيده‌ داشت‌ كه‌ زندگي‌ به‌ هيچ‌ نمي‌ارزد، همه‌ چيزفناپذير است‌، جز خود انسان‌ و كردارش‌ كه‌ براي‌ نسل‌هاي آينده‌ باقي‌ مي‌ماند.
در تاريخ انديشه‌ غرب، سقراط يك مرجع است، چرا كه از « قبل از سقراط » و « بعد از سقراط» سخن می‌رانند. «آپولون» (Apollon) سقراط را «داناترين انسانها» مي داند و بر اين باور است كه يگانه دانايی او، آگاهی از نادانی اش است. سقراط انديشمندی است كه سعي در بيدار نگهداشتن جامعه‌ زمان خود را دارد؛ مردی كه حقيقت و نيكی را تعقيب مي كند؛ تا آنجا كه به جای آسوده خفتن، به مرگ آرام تن مي دهد... و اين، روش سقراط برای جاودانه زيستن است.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه سقراط , ,
تاریخ : جمعه 7 تير 1391
بازدید : 1089
نویسنده : شیخ پاسکال


«ژرژ برنانوس» در سال ۱۸۸۸ در پاريس چشم به جهان گشود. نسب او از سوى پدر اسپانيايى و لورنى بود. او از نياكان اسپانيايى خود غرور، احساسات تند و تعصب به شرف و غيرت را به ارث برد. از سال ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۱ در مدرسه اى كه يسوعيان آن را اداره مى كردند، به تحصيل پرداخت. مراسم تشرف او به دين مسيح در سال ۱۸۸۹ انجام گرفت و اين واقعه در زندگى او تاثير فراوانى به جا گذاشت. دوران تحصيل برنانوس با مشكلات فراوانى همراه بود. درگيرى هاى فراوان با اولياى مدرسه و روحيه سركش او مشكلات فراوانى را برايش به وجود آورد؛ به طورى كه پدر و مادرش مجبور شدند فرزند خود را براى تحصيل به دبيرستان ديگرى بفرستند و در اين مدرسه جديد ، برنانوس با پدر لاگرانژ آشنا مى شود و اين دوستى تا ساليان دراز ادامه پيدا مى كند.
ژرژ جوان در سال ۱۹۰۶ تحصيلات دبيرستانى خويش را به پايان رساند و به اخذ ديپلم نايل شد. او از دوران تحصيل خود خاطرات دلپذيرى به ياد ندارد و خاطرات خوش او به روزهايى مربوط مى شود كه با خانواده اش براى گذراندن تعطيلات به ناحيه پادوكاله رفته بود. سير افكار و تحول نظرات و زمينه هاى ذهنى ژرژ برنانوس در نامه هايى كه خطاب به پير مراد خويش، پدر لاگرانژ نوشته، به خوبى قابل مشاهده است و مجموعه اين نامه ها در پاريس به چاپ رسيده است. با بررسى اين نامه ها مى توان به موضوعات و مضامين مورد علاقه اين نويسنده مانند كودكى، تمايل به پاكى و قداست، حقيقت جويى و مبارزه با ناپاكى و مرگ پى برد. اصولاً براى درك آثار و نوشته هاى ژرژ برنانوس دو كليد عمده وجود دارد. نكته اول توجه به اشتغال خاطر او به مرگ است، خصوصاً تجربه مستقيم حضور او در جنگ جهانى اول كه به طور داوطلبانه صورت گرفت؛ مرگ انديشى اين نويسنده در ارتباط مستقيم با ايمان قوى دينى او قرار مى گيرد و به اعتراف خودش در سنين يازده تا هفده سالگى با اضطراب مرگ آشنا مى شود. انديشه متافيزيكى مرگ همواره به عنوان يكى از مولفه هاى ذهنى و دلمشغولى هاى اصلى او محسوب مي شود. با اين حال، ايمان برنانوس جزيى از وجود اوست و اين ايمان به هيچ وجه به او تحميل نشده است، بلكه از دوران كودكى از صميم قلب آن را پذيرفته و تا آخر عمر يك مسيحى مومن باقى مى ماند. در عين حال هيچ گاه ايمان واقعى را با خرافات و رياكارى مذهبى اشتباه نمى كند و شديداً از خشكه مقدس ها بيزار است.
برنانوس از معدود نويسندگان كاتوليك بود كه مذهب و انديشه مذهبى را تبديل به موضوع اصلى رمان هاى خود كرد و عنوان رمان نويس دينى به معناى واقعى كلمه زيبنده اوست؛ هر چند قبل از او نيز فرانسوا مورياك در اين زمينه تلاش هايى كرده بود.
و اما دومين كليد و قطب ديگر جهان عاطفى برنانوس، تصويرى است كه او از دوران كودكى داشت. او مى گفت تنها دو بار در زندگى مى توان از كسى توقع صداقت و صميميت داشت، يكى در كودكى و ديگرى هنگام مرگ. همان طور كه اشاره شد، با شروع جنگ جهانى اول، برنانوس داوطلبانه به جبهه پيوست و پس از پايان جنگ ازدواج كرد و همسرش براى او شش فرزند به دنيا آورد. برنانوس به فكر افتاد كه براى نان دادن به عائله اش كارى ثابت تر از روزنامه نگارى انتخاب كند؛ به همين جهت بازرس بيمه شد، ولى خيلى زود فهميد كه براى كارى جز نويسندگى ساخته نشده است. يكى از مهم ترين مسائلى كه پيرامون زندگى برنانوس وجود دارد، ارتباط نويسنده با روزنامه دست راستى اكسيون فرانسز و حمايت تلويحى او از رژيم فرانكو است.
اين روزنامه به رهبرى شارل مورا و لئون دوده، منتشر مى شد و ارگان جنبش سلطنت طلبان كاتوليك فرانسه به حساب مى آمد. برنانوس چندين سال به دليل دوستي با شارل مورا، با اين روزنامه همكارى كرد؛ تا اينكه در سال ۱۹۱۹ به طور كامل از آنان جدا شد. ژرژ برنانوس پس از مدتى با مشاهده جنايات رژيم فرانكو و همچنين حمايت علنى روحانيون و كشيش ها از اين جنايات، از انديشه هاى دست راستى خود دست كشيد، ولى اين حس سمپاتيك به دست راستى ها به عنوان نقطه اى تاريك در كارنامه اين نويسنده باقى ماند. نوشته هاى برنانوس به دو بخش داستانى و غيرداستانى تقسيم مى شود، كه از مهمترين نوشته هاى غيرداستانى او:  «ترس بزرگ همرنگان با جماعت» و «گورستان هاى بزرگ زير نور ماه» است. با اين تذكر كه او از بزرگ ترين رديه نويسان جناح راست فرانسه به حساب مى آيد. كتاب ترس بزرگ همرنگان با جماعت به هنگام چاپ واكنش هاى متفاوتى را برانگيخت و جنجال فراوانى به پا كرد. اين كتاب ظاهراً زندگينامه «ادوارد درومون» آغازگر پديده يهودستيزى در فرانسه و ستايش از اوست. برنانوس در اين كتاب همزمان به انديشه هاى چپ و راست حمله مى كند.
نخستين رمان برنانوس، بلافاصله پس از پايان جنگ جهانى اول منتشر شد كه «زير آفتاب شيطان» نام دارد. پس از اين رمان، برنانوس طى ده سال، چهار رمان ديگر را نوشت. رمان زير آفتاب شيطان براى نويسنده موفقيت فراوانى به همراه داشت.
او سرانجام شاهكار جاويدان خويش «يادداشت هاى يك كشيش دهكده»۴ را به چاپ رساند. اين رمان اهميت فراواني در تاريخ ادبيات فرانسه دارد و چالش بين ايمان مذهبى و شك فلسفى به بهترين وجه در اين كتاب شكافته و مطرح شده است. اهميت كتاب به قدرى است كه «روبربرسون»، استاد بزرگ سينماى فرانسه براساس اين كتاب فيلمى زيبا و به يادماندنى خلق مى كند و دامنه اهميت اين اثر فخيم ادبى را به جادوى سينما نيز مى كشاند.
ژرژ برنانوس در سال هاى آخر عمر خود پيوسته از شهرى به شهر ديگر كوچ مى كرد. او سال هاى آخر زندگى خود را در حمامه واقع در تونس گذراند. در زمستان سال ۱۹۴۸ سخت بيمار شد. او را به پاريس منتقل كردند و سرانجام در اين شهر چشم از جهان فرو بست و در آرامگاه خانوادگى اش در پل وازون به خاك سپرده شد و بدين سان پرونده عمر يكى از بزرگ ترين نويسندگان قرن بيستم ادبيات فرانسه بسته شد.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه ژرژ برنانوس , ,
تاریخ : جمعه 7 تير 1391
بازدید : 1137
نویسنده : شیخ پاسکال


" ژان ژاک روسو"، انديشمند و نویسنده‌ي بزرگ فرانسوی در ۲۸ ژوئن سال ۱۷۱۲ در شهر "ژنو" سویس، از خانواده‌اي فرانسوي و پروتستان به دنيا آمد و در شب دوم ژوئیه‌ي ۱۷۸۷ در قصر "آرمی نوویل" در حوالی پاریس در گذشت.
"ژان ژاک"، اندکی پس از به دنيا آمدن، مادر خود را از دست داد و بستگانش از او پرستاری مي‌کردند. پدرش ساعت ساز بود و تا ده سالگی از او نگهداري می‌کرد و کتابهای زیادی به او مي‌داد تا با خواندن آنها، نيروي خرد و انديشه‌‌اش پرورش یابد. روسو دلبستگي زیادی به کتاب "زندگی مردان بزرگ"، نوشته‌ي "پلوتارک" داشت.
پس از چندی، پدر روسو به دليل زد و خورد با یک شخص ناشناس، از "ژنو" گریخت و پسرش "ژان ژاک" ده ساله را به برادرش، که یک کشیش پروتستان بود، سپرد. خانواده‌ي روسو در اصل فرانسوی بودند، ولی در سال ۱۵۴۹ برای گریز از کشته شدن بدست کاتولیک‌ها به ژنو روی آوردند. پس از چند ماه، عموی روسو او را به کشیش پروتستان دیگری به نام "لامبرسیه" (به فرانسوی: Lambercier) در دهکده‌ای در جنوب ژنو به نام "بسی" سپرد و روسو نزديك به دو سال را نزد او و خواهرش گذراند.
ژان ژاك در آن دهكده با طبیعت خو گرفت و ويژگي‌هاي روحی او یعنی عشق به طبیعت و درخت و سبزه و صحرا پديدار شد. وي با پايان دوران ابتدایی، به "ژنو" بازگشت و شاگرد یک شكايت نامه نویس دادگستری شد.
روسو در کتاب "اعترافات" خود نوشته است که در این دوران دارای گرايش‌هاي جنسی مازوخیستی بوده و گاهی خود را در برابر زنان تنها، به امید تازیانه خوردن از آنها، برهنه می‌کرده است.
وي در آوریل ۱۷۲۵ پس از چند هفته منشی‌گری، شاگرد یک گراورساز شد و سه سال نزد او کار کرد، ولي چون استادش او را کتک می زد، در ۱۴ مارس ۱۷۲۸ از "ژنو" گريخت. وی چندی در "ساوآ" به ولگردی روزگار گذرانید و در آنجا نزد "لوییز دو وارانس" که به تازگی از همسر خود جدا و کاتولیک شده بود، فرستاده شد. "مادام دو وارانس"، که روسو در اعترافات خود از او با نام "مامان" یاد کرده است، از روسو سيزده سال بزرگتر بود و نه تنها سرپرست، بلکه در آينده، معشوقه‌ي او نیز شد. روسو که از نخستين روز دیدار با "مادام دو وارانس" به او دلبسته بود، در اعترافات خود مي‌گويد که بار‌ها عاشق شده است، ولی هیچ‌کدام از این عشق‌ها به زیبایی دلبستگي او به "مامان" نبودند.
"مادام دو وارانس"، ابتدا او را به "تورین" فرستاد تا کاتولیک شود. پس از آن، روسو نزد "مامان" در "شارمت"، دهکده‌ای در نزدیکی "اَنسی"، مسكن گزيد و موسیقی را نزد سرپرست خود آموخت.
روسو در کتاب اعترافات خود نوشته است که در این دوران، به پیشنهاد "مادام دو وارانس" چندین بار با او همبستر شده است. روسو از سالهاي زندگی‌ در "اَنسی"، به عنوان بهترین دوران زندگی خود یاد کرده است. وي در سال ۱۷۳۰، سفری به "نوشاتل" کرد و در آن سفر، ديدار کوتاهی با پدرش - که دوباره ازدواج کرده بود- داشت. او برای فراهم كردن هزينه‌هاي این سفر به آموزش موسیقی پرداخت.
وي پس از گذراندن زندگي‌هاي گوناگون، به "انسی" بازگشت و در سال ۱۷۳۸ به سن ۳۶ سالگی در "شارمت" به مادام "وارنس" پيوست و با جدیت و پشتکار ستودني، به تکمیل  دانستني‌ها و كسب دانش در رشته های گوناگون و بررسي دقیق نويسندگان و فلاسفه و منتقدین [ =خرده‌گيران ] پرداخت.
روسو در سال ۱۷۳۹، نخستين کتاب خود را در وصف دهکده‌ای که در آن زندگی می‌کرد، نوشت.
مادام وارنس دوست دیگری داشت و با روسو دست به کارهای گوناگون زدند، تا اینکه در سال ۱۷۴۰ به عنوان دایه در "لیون" کاری پیدا کرد و پس از چندی دوباره به "شارمت" بازگشت و پس از دو سال در تابستان ۱۷۴۲، رهسپار پاریس شد.
یکی از دلبستگي‌هاي روسو، موسیقی بود. در سال ۱۷۴۲، در حالی که به دنبال ثبت شیوه‌ي جدیدی برای نوشتن موسیقی به پاریس سفر کرده بود، با "دنیس دیدرو" آشنا شد.  بيشتر زمان خود را به بررسي و انديشيدن مي گذراند، تا اینکه منشی سفارت فرانسه در "ونیز" شد، ولي چون به آسانی با کسی نمی ساخت، به زودی سفارت را رها کرد و در سال ۱۷۴۴، فقیر و بیچاره تر از هنگام رفتن، از راه "سمپلن" به پاریس بازگشت و در مهمانخانه‌ی کوچک "سن کانتن" مسكن گزيد. وي در آنجا با خدمتکار مهمانخانه به نام "ترز لوواسور" که دختری مهربان و خودماني، ولي نادان و خشن بود، آشنا شد و تا دم مرگ با او به سر برد. این زن از هوش چندانی برخوردار نبود و روسو نمی گذاشت که در سالن های پاریس (که جاي گرد آمدن زنان و مردان روشنفکر بود) همراه او باشد.
روسو کتابچه‌ي کوچکی نوشته بود که در آن واژگان كاربردي همسرش و معنای [=چَم] آنها را ذکر کرده بود. روسو و همسرش دارای پنج فرزند شدند، که هر کدام را به یتیم‌خانه سپردند.
در سال ۱۷۴۹، روسو با دیگر فیلسوفان عصر روشنگری همراه شد و به نوشتن مقالاتی در رابطه با موسیقی در "آنسیکلوپدی" پرداخت. او با شرکت و برنده شدن در مسابقه‌ي آکادمی "دیژون" در سال ۱۷۵۰ و نوشتن نخستین رساله‌ي خود، برنده‌ي جایزه‌ي نخست این آکادمی شد.
پيش از این در سال ۱۷۴۵ در ضمن ِ مسافرتی به "ژنو"، به مذهب نخست خود که "کالوینیست" بود، درآمد. در بازگشت از ژنو، فراخوان دوستی به نام "مادام دپینه" را پذيرفت و به همراه "ترز " در محل زیبایی مسكن كردند، ولی نه مادام دپینه و نه ترز از زندگانی روستایی که روسو با دلبستگي زیادی بدان خوگرفته بود و همه‌ي زمان خود را در وادی سرسبز آن نواحی سپري می کرد، چیزی سردرنمی آوردند.
روسو در سال ۱۷۵۷ در "مونت مورانسی" ملک پرنس "دوکنده" سكونت گزيد. کمی پس از آن، به "ارمیتاژ " ملک "مارشال دو لوکزامبورگ" رفت و به نوشتن كارهاي بنيادي خود پرداخت.
وي در سال ۱۷۵۸، نامه‌ای به "دالامبر" نوشت و در ۱۷۵۹، رمان پرآوازه‌ي خود به نام "هلوئیز جدید" و در ۱۷۶۲، "قرارداد اجتماعی"و سرانجام، در همان سال کتاب "امیل" را منتشر كرد كه خشم پارلمان فرانسه را نسبت به نويسنده برانگیخت و حکم بازداشت او صادر شد، تا اینکه در شب دهم ژوئن ۱۷۶۲ به سویس گريخت. از این زمان به بعد، آرامش و راحتی نسبی از او گرفته شد.
پس از مدتی، از "ژنو" و "برن" گريخت و در گوشه‌ای که از پادشاه پروس یعنی "فردریک دوم" بود، سكونت گزيد و مدت هجده ماه  را با آسودگي به سر برد ؛ ولی باورهاي مذهبی و گفتگوهاي او در اين درباره، روحانیون "کالوینیست" را دگرگون ساخت و خانه‌اش را سنگسار کردند ؛ تا اینکه در سال ۱۷۶۵ از آنجا نیز گریخت و چند هفته در جزیره زیبای "سن پیر" در ميان دریاچه "بی ان" نزدیک "نوشاتل" اقامت گزید، ولی به حکم سنای "برن"، از آنجا هم آواره شد و از راه "سمپلن" به "پاریس" رفت و در همین وقت بود که "هیوم "فیلسوف معاصر و سرشناس انگلیسی، نویسنده‌ي دربه‌در را در انگلستان پناه داد و در ۱۳ ژانویه ۱۷۶۶ به لندن وارد شد و در "ووتون " در قصر یکی از دوستان "هیوم" ساكن گرديد و در همین قصر، نوشتن کتاب اتوبیوگرافی خود، "اعترافات"، را آغاز کرد.
بدبختانه، سالهای آوارگی، روحیه‌ي او را به شدت متاثر كرده بود و كمابيش به سرحد جنون رسانده بود و او تا پایان زندگی خود، دچار آشفتگي‌هاي مازوخیستی و پارانویا بود، به گونه‌اي که گمان می‌کرد همه بر ضد او توطئه می‌کنند.
در این هنگام، مقاله‌ي مشهوری بدون نام نویسنده منتشر شد که مزین به آرم پادشاهی پروس بود. در این مقاله به شکل طنز آمیزی نوشته شده بود که اگر روسو خواهان درد و رنج است، فردریک کبیر پادشاه پروس از آنجا که دوستدار روشنفکران است می‌تواند این درد و رنج را برای روسو فراهم کند و به روسو پیشنهاد شده بود که به پروس بیاید. این مقاله سبب شد که روسو با هیوم قطع رابطه کند، چرا که می‌پنداشت او در نوشتن آن مقاله نقش داشته است.
از اين رو در ماه مه ۱۷۶۷ وارد فرانسه شد و در ملک "پرنس دو کنتی" و سپس در "لیون" و "گرنوبل" ساکن گردید و سرانجام، در سال ۱۷۷۰ به پاریس بازگشت. او در این زمان کتاب "اعترافات " خود را در ملک "پرنس دوکنتی" به پایان رسانیده بود. در پاریس در اتاق كوچكي زندگي مي‌كرد و از کپی کردن نت‌های موسیقی و پانسیون بسيار كمي به زحمت روزگار مي‌گذراند. مدت هشت سال زندگی كمابيش آرامی داشت و آوازه‌ي او در همه‌ي اروپا پیچیده بود. تا اینکه در سال ۱۷۷۸ در قصر "ارمی نون ویل" سكونت گزيد و در روز دوم ژوئیه‌ي ۱۷۷۸ به دليل سکته‌ي مغزی، در منزل خود در نزدیکی پاریس چشم از جهان فروبست. برخی از هم‌زمانان او همچون "مادام دوستال" بر اين باور بودند که او خودکشی کرده است. "رویاهای گردشگر تنها"، اثر خیال‌بافانه‌ي ناتمام او و کتاب پرآوازه‌ي "اعترافات"، که شرح زندگی شصت و شش ساله‌ي اوست، پس از مرگش به چاپ رسيدند.
 
 
كتابهاي ژان ژاك روسو بر اين پايه‌اند :
· گفتگويي پیرامون موسیقی مدرن (۱۷۴۳)
· رساله درباره‌ي دانش و هنر (۱۷۵۰)
· غیب‌گوی روستا، اپرا (۱۷۵۲)
· نارسیس یا عاشق خود، کمدی اجرا شده از سوي بازیگران لوئی پانزدهم در ۱۸ دسامبر ۱۷۵۲
· گفتار درباره‌ي منشاء نابرابری میان انسانها (۱۷۵۵)
· نامه‌ای به دالامبر درباره‌ي تئاتر (۱۷۵۸)
· نامه‌های اخلاقی (۱۷۵۸)
· ژولی یا الوئیز جدید (۱۷۶۱)
· قرارداد اجتماعی (۱۷۶۲)
· امیل یا تربیت (۱۷۶۲)
· نامه‌هایی از کوهستان (۱۷۶۴)
· اعترافات (۱۷۶۵-۱۷۷۰)
· رویاهای گردشگر تنها، كه ناتمام ماند.
 
 
انديشه‌هاي روسو
انديشه‌های او در زمينه‌های سياسی، ادبی و تربيتی، تأثير بزرگی بر معاصران گذاشت. اگر چه روسو، از نخستين روشنگرانی است که مفهوم "حقوق بشر" را به گونه‌اي روشن به کار گرفت، ولي نزد او از اين مفهوم تنها می‌توان به چَمي ويژه و محدود سخن به ميان آورد. رويهم رفته، بايد گفت که او راديکال تر از "هابز" و "لاک" و "منتسکيو" می‌انديشيد. شايد به همين دليل است که برخی از پژوهشگران تاريخ انديشه، وی را در ادامه‌ي سنت فکری عصر روشنگری نمی‌دانند، بلکه انديشه‌ی او را بيشتر در نقد فلسفه‌ی روشنگری ارزيابی می‌کنند.
 برای روسو، چشم پوشي انسان از آزادی، به چَم چشم پوشي از منش انسانی و "حق بشری" است. از آزادی به مثابه‌ي آزادی اراده، نمي‌توان چشم پوشی كرد، چرا که اين آزادی، پيش شرط انسان بودن و آيين اخلاقي انسانی به شمار می‌رود. انسان برای او تنها هنگامی انسان به معنای راستين کلمه است که آزاد باشد. برای روسو، همه‌ی انسان­ها از بدو زايش آزاد و برابرند. او مي‌گويد:
"انسان آزاد زاده می‌شود و همه جا در بند است. "
به نظر روسو، انسان در "وضعيت طبيعی" ، با وجود برخورداری از آزادی نامحدود ظاهری، به چَم راستين کلمه آزاد نيست، بلکه موجودی است که اميال خودخواهانه‌ی نهفته در وجودش، انگيزش­ها و رانش­هاي او را روشن می‌سازد. انسان زمانی به چَم راستين کلمه آزاد است که به ذاتی اخلاقی دست يابد و به عنوان "شهروند" از قوانينی که خود نهاده، پيروی کند و در راستای خير همگاني و رفاه اجتماعی گام بردارد. پس اگر آزادی طبيعی همه‌ی افراد، آزادی نامحدود است، آزادی شهروندی، آزادی تعيين شده از سوي جمع و بنابراين، آزادی محدود شده‌ی فردی‌ است. به اين ترتيب، روسو تلاش می‌کند، گونه‌اي هماهنگی ميان آزادی فردی و جمعی ايجاد نمايد
از ديد روسو، انسان، آزادی طبيعی را با آزادی شهروندی جابه‌جا می‌کند و در ازاي "حقوق" نامحدودی که از دست می‌دهد، امنيت حقوقی و تضمين مالکيت شخصی را به چنگ می‌آورد.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه ژان ژاك روسو , ,
تاریخ : جمعه 7 تير 1391
بازدید : 1069
نویسنده : شیخ پاسکال


«ژان پل سارتر» در 21 ژوئن 1905 در پاريس متولد شد. پدرش مهندس نظامي نيروي دريايي و مادرش، دختر عموي «آلبرت شوايتزر»، برنده جايزه نوبل صلح بود. وقتي كه پل پانزده ماهه بود، پدرش مرد و او تا سن ده سالگي نزد «شارل شوايتزر»، پدر بزرگ مشهورش که معلم زبانهاي خارجي هم بود، تربيت يافت. «پولوي» کوچک از سال 1907 تا 1917، يعني مدت ده سال را نزد خانواده مادري اش با خوشي سپري كرد و با حضور در محيط کتابخانه پدر بزرگ با ادبيات آشنا شد. در سال 1917، مادرش با يک مهندس فني ازدواج کرد و بدين ترتيب، دوران خوشي او پايان يافت. پل تا سن 15 سالگي براي تحصيل به مدرسه اي در «روشل» مي رفت، اما تحمل اوضاع مدرسه و رفتارهاي خشونت آميز دانش آموزان براي او بسيار دشوار بود. وي در سال 1921 به دليل بيماري به پاريس بازگشت. در شانزده سالگي در مدرسه پاريس با «پل نيزان»، نويسنده جوان - که به مدت هفت سال دوست صميمي او بود - آشنا شد. سارتر به همراه نيزان براي ادامه تحصيل در رشته فلسفه وارد دانشسراي عالي پاريس شد که محل آشنايي او با «سيمون دو بووار» نيز بود. افتخاري که سارتر از دوران کودکي در پي كسب آن بود با رد نوشته هايش از سوي ناشران، ناکام ماند. اما با نگارش نخستين رمان فلسفي اش با نام «تهوع» در سال 1938 و چند زندگينامه درباره خود، شهرت خاصي يافت. پس از آن، نگارش مجموعه اي از داستانها را با نام «ديوار» (1939) آغاز كرد که به دليل جنگ دوم جهاني، ناتمام ماند. پيش از شروع جنگ، سارتر آگاهي سياسي نداشت و فردي صلح جو بود، بي آنکه براي صلح مبارزه کند. او در عين ضدنظامي بودن، بدون هيچ گونه ترديدي وارد جنگ شد و با استفاده از فرصتها توانست به طور متوسط ، 12 ساعت در روز به مدت نه ماه حدود 2000 صفحه بنويسد که بخشي از آن با نام «دفترهاي بلاهت جنگ» چاپ شد. سارتر در 21 ژوئن 1940، اسير و به اردوگاهي در آلمان منتقل شد. او در زندان، همبستگي با انسانها را آموخت، شبها براي زندانيان داستان مي گفت و حتي نمايشنامه هايي هم در زندان اجرا کرد. پل در سال 1941 با مدرک ساختگي پزشکي آزاد شد؛ اما حضور در زندان، زندگي او را تغيير داد. او با تعهد تازه اي که در وجودش شکل گرفته بود به پاريس رفت تا با دوستان خود از جمله «مرلوپونتي»، جنبش مقاومتي را به نام جنبش «سوسياليسم و آزادي» تشکيل دهد. با وجود مخالفت بسياري از فيلسوفان، براي گسترش جنبش خارج از پايتخت و جذب «آندره مالرو» و «آندره ژيد» به شهرستانها رفت، اما با دستگيري دو تن از دوستانش، جنبش نيز از هم پاشيده شد. سارتر تصميم گرفت تا با قلم خود به مقاومت ادامه دهد. او در سال 1943، نمايشنامه «مگسها» را که درخواستي براي مقاومت بود، اجرا كرد و در همان سال با انتشار کتاب «هستي و نيستي» و با پيروي از انديشه هاي «هايدگر»، پايه هاي نظام فکري خود را مشخص نمود. سارتر در مدت چند روز، نمايشنامه اي با نام «درهاي بسته» را به نگارش درآورد که با موفقيت همراه شد.
ژان پل سارتر، فيلسوف، رمان نويس، روزنامه نگار و مبارز سياسي فرانسوي با ادبيات متعهد و فلسفه «اگزيستانسياليسم»[*] خود، شهرت زيادي در ميان فيلسوفان قرن بيستم به دست آورد. اگزيستانسياليسم سارتر بر آزادي کامل انسان و مسئوليت پذيري او در قبال خود و ديگران تاکيد دارد. در حقيقت، وي در اين دوران مانند همه روشنفکران هم عصرش به آرمان انقلاب مارکسيست پيوست، اما به حزب کمونيست شوروي - که به باور او تامين کننده آزادي نيست - علاقه چنداني نداشت. «سيمون دو بووار»، «سارتر» و ديگر دوستانش در جست وجوي راه سومي بودند که سرمايه داري و استالينيسم را رد کند. او در نشريه خود بر ضد جنگ هند و چين موضع گيري كرد و امپرياليسم امريکا را مورد انتقاد قرار داد. جنگ کره و سپس، سرکوب تظاهرات ضد نظامي «حزب کمونيست» فرانسه، سارتر را به انتخاب يک راه رهنمون ساخت؛ اينکه کمونيسم، راه حل همه مشکلات پرولتاريا است. او در نشريه «دوران مدرن» نوشت :
«اگر طبقه کارگر از حزب کمونيست جدا شود، تنها يک راه دارد و آن اينکه به غبار تبديل گردد».
بنابراين، سارتر به حزب کمونيست پيوست و حتي به عنوان سخنگوي حزب به شوروي سفر كرد. پس از آن، رياست انجمن فرانسه - شوروي را به عهده گرفت و عضو شوراي جهاني صلح شد. هواداري سارتر از حزب کمونيست فرانسه تا پاييز 1956- که تانکهاي شوروي به بوداپست يورش بردند - ادامه داشت. وي پس از امضاي شکايت جمعي از روشنفکران چپگرا و کمونيست هاي معترض، در مصاحبه اي طولاني با نشريه «اکسپرس»، خود را از حزب جدا کرد.
 
مفهوم تعهد و آزادي از نظر سارتر
فلسفه سارتر مبتني بر آزادي است، اما به اعتقاد او آزادي، ماهيت و جوهر بشر نيست؛ بلكه چيزي است که به بشر امکان مي دهد تا ماهيت خود را تحقق بخشد و رفته رفته، تعريفي از خود به دست دهد. قدرتي است که بشر به وسيله آن مي تواند جهان را تغيير دهد. آزادي، امکان بشر براي زندگي بهتر است، اما براي همين آزادي، حدي هم وجود دارد و آن اينکه کسي نمي تواند در جهان نباشد و نيز هيچ کس نمي تواند در جهان کاري نکند. هر فردي ناچار است با ديگران زندگي کند، حتي اگر از آنها کناره بگيرد؛ يعني اينکه گريز از اجتماع ممکن نيست. آزادي و عمل، پشت و روي يک سکه اند.
سارتر بر اين باور است كه در تمدن بورژوازي، آزادي تجارت از اولويت بيشتري نسبت به آزاديهايي مانند آزادي افکار، مطبوعات و تشکيل انجمنها برخوردار است و چون تجارت آزاد به استعمار و استثمار و سياست نواستعماري وابسته است، در کنه خود، آزادي نيست، بلكه وسيله اي براي گرفتن آزادي ديگران است. خلاصه آنکه، آزادي بورژوازي، حقيقي نيست، بلكه انتزاعي بوده و در خدمت نظام سرمايه داري است.
به نظر سارتر، مارکسيسم به دليل عدم مخالفت به يک کليسا تبديل شده و دگرگوني در آن وجود نداشته است. اگر مارکسيسم در جاي خود قرار مي گرفت، نيازي به اگزيستانسياليسم نبود. وي در اين ارتباط بيان مي دارد :
«ما محکوم به تعهد هستيم؛ همچنان که محکوم به آزادي. تعهد ناشي از يک تصميم، ارادي و يا انتخابي نيست. من نمي توانم تصميم بگيرم كه متعهد نباشم. من همواره متعهد هستم، همچنان که به دنيا پرتاب شدم».
با اين جملات مي توان به اهميت مفهوم تعهد در نزد سارتر پي برد. وي تعهد را به معناي عضويت در حزبهاي مختلف نمي داند. تعهد سارتري با ماترياليسم - که بر مبناي آن، انسان انعکاس وضع مبتني بر اقتصاد اجتماعي است - مخالف است. او خودداري از انتخاب را نوعي انتخاب مي داند؛ انتخاب انتخاب نکردن.
سارتر در بازگشت از زندان به «سيمون دو بووار» گفت :
«جنگ، معناي تعهد را به من آموخت».
او بيطرفي را در جهان امروز بي معنا مي دانست و بر اين باور بود که بيطرفي، جانبداري از ستم است.
سارتر از طرفداران کمونیسم بود؛ هر چند که هرگز به ‌طور رسمی به عضویت حزب کمونیست در نیامد. وی بیشتر عمر خود را صرف مطابقت دادن ایده‌های اگزیستانسیالیستی‌اش کرد. سارتر بر اين باور بود که انسان باید سرنوشت‌ خود را تعیین کند. از نظر او، بنا بر اصول کمونیسم، نیروهای اقتصادی- اجتماعی جامعه که از کنترل انسان خارج هستند، نقشی حیاتی در تعیین مسیر زندگی اشخاص دارند.
سارتر در سال ۱۹۶۴، برنده جایزه نوبل ادبیات شد، اما آن را نپذيرفت. وي در همان سال، رئیس سازمانی به نام «دفاع از زندانیان سیاسی ایران» شد که تا زمان پیروزی انقلاب ۱۹۷۹ به فعاليت خود ادامه داد. او جايزه «لژيون دونور کلژ دو فرانس» را نيز در سال 1945 رد کرده بود.
سارتر در سال ۱۹۸۰ از دنیا رفت. خاکستر او در گورستانی در پاریس به خاک سپرده شد. پس از مرگ سارتر، «سیمون دوبووار»، کتابی با نام «مراسم وداع» در مورد مرگ وی نوشت.



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه ژان پل سارتر , ,
تاریخ : جمعه 7 تير 1391
بازدید : 1188
نویسنده : شیخ پاسکال

"زيگموند فروید" در ششم ماه مه 1856، از خانواده اي يهودي در شهر "فریبرگ" به دنيا آمد. پدرش، چهل سال و مادرش (زن سوم پدر فروید) تنها بيست سال داشت. پدر او سخت‌گیر و خودکامه بود و فروید در زمان بزرگسالی، دشمني، نفرت و خشم کودکی خود را نسبت به پدرش به ياد می‌آورد. او نوشت که در سن دو سالگی نسبت به پدرش احساس برتری داشته است. مادر فروید نسبت به فرزند نخست خود احساس غرور می‌کرد و بر اين باور بود که او مرد بزرگی خواهد شد.
از جمله ویژگی‌های شخصیت دیرین فروید، درجه ي بالایی از اعتماد به نفس، آرزوی شدید برای موفق شدن و رویای شهرت و آوازه بود. فروید، تاثیر توجه و پشتيباني مداوم مادرش را در يك جمله بيان مي كند:
"مردی که محبوب بی‌چون و چرای مادرش بوده است، در تمام طول زندگی احساس یک انسان پيروز را دارد، احساس اطمینان از موفقیت که بيشتر موجب موفقیت حقيقي می‌شود."
 
فروید در خانواده
در خانواده ي فروید هشت فرزند وجود داشت که دو نفر از آنها برادران ناتنی بزرگسال فروید همراه با کودکانشان بودند. برادر زاده ي فرويد كه یک سال بزرگتر از او بود، نزدیکترین همدم دوران کودکی فروید به شمار مي رفت. زيگموند از تمام کودکان خانواده بدش می‌آمد و هنگامی که رقیبی برای محبت مادرش به دنیا می‌آمد، احساس حسادت و خشم می‌کرد.
فروید از همان سالهای نخست، سطح بالایی از هوش را نشان داد که پدر و مادر او به پرورش آن کمک کردند. برای مثال خواهران او اجازه ي نواختن پیانو را نداشتند مبادا که صدای آن، مطالعات فروید را آشفته کند. به او اتاقی مخصوصي داده شده بود که بیشتر وقت خود را در آن می‌گذراند و حتی غذایش را در آنجا می‌خورد تا وقت مطالعاتش را از دست ندهد. اتاق وی تنها اتاق آپارتمان بود که چراغ نفتی باارزشی داشت و باقی افراد خانواده از شمع استفاده می‌کردند.
 
وضعیت تحصیل
فروید یک سال زودتر از معمول وارد دبیرستان شد و بيشتر وقتها شاگرد اول بود. فروید که زبان آلمانی و عبری را به راحتی صحبت می‌کرد در مدرسه به زبانهای لاتین، یونانی، فرانسوی و انگلیسی چيره شد و ایتالیایی و اسپانیایی را خودش یاد گرفت.
هنگام تحصیل، فروید از لحاظ مذهب و نژاد خود موجب سرزنش و تحقیر همردیف‌هایش قرار گرفت و این‌ امر موجب کناره‌گیری و انزوای او شد. وی از سن 8 سالگی از خواندن آثار شکسپیر به انگلیسی لذت می‌برد.
فروید به یکی از بهترین دبیرستان‌های وین رفت و تحصيلات خود را با درجه ي ممتاز به پایان رساند. او دلبستگي هاي زیادی داشت که از جمله ي آنها تاریخ نظامی بود، اما در میان مشاغل كمي که در وین برای یک یهودی گشوده بود، پزشکی را برگزید.
در سن هفده سالگی در دانشگاه پزشکی وین نام‌نویسی کرد و در سن بیست‌ و پنج سالگی (1881) دکترای خود را دریافت نمود.
علت روي آوردن به اين رشته این نبود که وی آرزو داشت پزشک شود، بلکه او بر اين باور بود که مطالعات پزشکی به حرفه‌ای در پژوهش علمی خواهد انجامید که ممکن بود شهرتی را که دوست داشت برایش به ارمغان آورد. در حالی که فروید سرگرم کامل کردن مطالعه برای درجه ي پزشکی خود در دانشگاه وین بود، به پژوهش هاي خود در زمینه ي عصب‌شناسی ادامه داد و در سال 1885 متخصص در رشته ي بيماريهاي عصبی شد.
وي به انجام پژوهش فیزیولوژیکی روی نخاع شوکی ماهی و بیضه‌های مارماهی پرداخت و از این راه، خدمت شایسته‌ای به این رشته کرد. هنگامی که فروید در دانشکده ي پزشکی بود، آزمایش با کوکائین را نیز آغاز کرد. وی این دارو را خودش مصرف کرد و بر اين امر پافشاري مي كرد که نامزد، خواهران و دوستانش نیز آن را تجربه کنند. او به این ماده بسیار دلبسته شد و آن را دارویی شگفت آور و سحرآمیز دانست که بسیاری از بیماریها را درمان می‌کند.
او در سال 1884 مقاله‌ای درباره ي آثار مفید کوکائین منتشر کرد. بعدها این مقاله را از عوامل کمک کننده به رواج كاربرد کوکائین در اروپا و آمریکا دانستند که بیش از سي سال یعنی تا دهه ي 1920 ادامه داشت. فروید به شدت براي کمک به برداشتن افسار رواج کوکائین مورد انتقاد قرار گرفت.
این موضوع به جای شهرت برای او بدنامی آورد و تلاش کرد تا پشتيباني پیشین خود را از این دارو از بین ببرد. از اين رو تمام اشاراتی را که به این دارو كرده بود از کتابنامه ي خود حذف كرد. با وجود اين، خود او این دارو را تا میانسالی به كار برد. فروید می‌خواست پژوهش‌های علمی خود را در موقعیت دانشگاهی ادامه دهد، اما "ارنست بروک" این خواسته ي او را به سبب شرایط مالی فروید به نااميدي تبديل کرد.
فروید با بی ‌میلی پذیرفت که حق با بروک است. بنابراین تصمیم گرفت در آزمونهاي پزشکی شرکت کند و به عنوان یک پزشک به شغل آزاد پزشکی سرگرم شود. وی در سال ۱۸۸۱ به دریافت درجه ي دکتری نایل شد و به عنوان متخصص بالینی اعصاب به کار پرداخت. او کار پزشكي را پرجاذبه‌تر از آنچه که پیش‌بینی کرده بود نیافت. در همين سالها فروید با "مارتا برنایس" ازدواج کرد.
 
كاميابي ها
فرويد پس از پایان تحصیل به پاریس رفت و در بیمارستان "سال ‌پتریه" به کار پرداخت. فروید در این سالها با "ژوزف بروئر" دوست شد. آن دو بيشتر در مورد برخي از بیماران بروئر از جمله آنا (دختر 21 ساله ي فرويد) که شرح حال او محور اصلی تحول روانکاوی است، به بحث می‌پرداختند.
او ضمن این کار حقایق فراوانی درباره ي تجارب کودک و نشانه‌های عصبی کشف کرد. همکاری با بروئر به انتشار اثر مشترکشان یعنی "مطالعه در زمینه ي هیستری" (1895) منتهی شد که نخستين کتاب فروید در زمینه روانکاوی است. سال 1895، سال تولد روانکاوی نیز به شمار مي رود.
گزارش بروئر درباره ي شرح حال آنا در تحول روانکاوی اهمیت دارد، زیرا روش تخلیه ي هیجانی یعنی درمان از راه گفتگو را که در آثار فروید به گونه‌ای برجسته نمایان است، به او شناساند. در سال ۱۸۸۵ یک بورس پژوهشی به فروید - كه دلبستگي زيادي به "روان ‌نژندی" پیدا کرده بود - امکان داد تا چهار ماه و نیم در فرانسه زیر نظر "شارکو" که در انجام خواب مصنوعی شهرت یافته بود به مطالعه بپردازد. او بهره گيري شارکو از هیپنوتیزم را در درمان بیماران هیستریکی مشاهده کرد.
فروید بعدها تصمیم گرفت به جای هیپنوتیزم، تداعی آزاد و تحلیل رویاها را برای تشخیص و درمان بیماران روانی به کار گیرد. او بیماران را ترغیب می‌کرد که درباره بیماری خود و خاطرات [ =رويدادهاي گذشته ] زندگی خود سخن گویند. بسیاری از آنان با سخن گفتن و یادآوری خاطرات تلخ گذشته، به ویژه دوران کودکی، بهتر می‌شدند. یکی از بیماران او نام "سخن‌درمانی" را بر این شیوه گذاشت.
در اوایل دهه ي ۱۹۰۰ دانشمندانی چون "ویلیام جیمز"، انديشه هاي فروید را به عنوان نظامی که روان‌شناسی قرن بیستم را شکل خواهد داد، پذيرفتند. در حقيقت، او همراه با گروه برجسته‌ای از همکارانی که به انجمن روانکاوی وین پیوسته بودند، روان‌شناسی قرن بیستم را شکل داد. بيشتر این همکاران به پیشرفت روانکاوی کمک کردند.
در سال 1908 انجمن بین‌المللی روانكاوي به ریاست فروید بنيان گذاشته شد. این انجمن کنگره‌هایی را ترتیب می‌داد که مسائل مهم روانكاوي در آنجا مورد بحث قرار می‌گرفت. یک‌ سال بعد، فروید با فراخوان "استانلی هال" (Stanley Hall) روان‌شناس نامی آمریکا به "اتازونی" سفر کرد. سخنرانی‌های فروید در آنجا موفقیت شایانی برایش فراهم آورد که نتیجه ي آن بسط و توسعه روان‌كاوي در آمریکا بود.
در سال ۱۹۰۹ فروید از جامعه ي روان‌شناسی امریکا قدردانی رسمی دریافت کرد. او برای یک رشته سخنرانی فراخوانده شد و در آنجا درجه ي دکترای افتخاری را به او هديه کردند.
در طول سال‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ که فروید به اوج موفقیت خود رسیده بود، تندرستي او رو به كاهش بود. او از سال ۱۹۲۳ تا زمان مرگش که شانزده سال پس از آن بود، تحت سي و سه عمل جراحی برای سرطان دهان قرار گرفت، زیرا روزانه ۲۰ سیگار برگ می‌کشید.
علاوه بر درد جسمی، در این سال نوه ي محبوبش "هاینز" چهار ساله نیز درگذشت. "ویتیل جونز" نوشت:
"این تنها رويدادي بود که فروید برايش گریست."
در سال ۱۹۳۸ نازيها اتریش را به تصرف درآوردند، اما برخلاف پافشاري دوستانش، فروید ترک وین را نپذیرفت. چندین بار خانه ي او مورد هجوم دار و دسته ي نازیها قرار گرفت. پس از اینکه دختر او "آنا" دستگیر شد، فروید موافقت کرد که وین را ترک کند و به لندن برود. چهار خواهر او نيز در اردوگاه کار اجباری نازیها جان باختند.
تندرستي فروید به نحو چشمگیری از بين رفت، اما از نظر عقلانی هوشیار ماند و كمابيش تا آخرین روز زندگی‌ خود به کار ادامه داد. او در اواخر سپتامبر ۱۹۳۹ به پزشک خود "ماکس شور" گفت:
"اکنون این زندگی جز شکنجه چیز دیگری نیست و دیگر مفهومي ندارد."
دکتر قول داده بود که اجازه نخواهد داد فروید بیهوده رنج بکشد. از اين رو، طی ۲۴ ساعت بعدی به مدت سه بار به او مرفین تزریق کرد که هر بار مصرف آن بیشتر از اندازه ي لازم برای آرام كردن درد بود و براي سالهای زيادي درد فروید را به پایان رساند.
زیگموند فروید به عنوان بنیان‌گذار روانکاوی بیش از هر کس دیگری، هم در تاریخچه ي روانشناسی مورد تحسین قرار گرفته است و هم به دليل نظریه‌هایش به گونه ي بیرحمانه‌ای از او انتقاد شده است. در حقيقيت، به عنوان یک شخص، هم گرامي داشته شده و هم محکوم گرديده و به عنوان یک دانشمند بزرگ، هم پديد آورنده ي آيين جديد و هم کلاهبردار معرفی گردیده است. تحسین کنندگان و منتقدان فروید همگي بر اين باورند که تاثیر او بر روان شناسی و روان درمانی بسیار زیاد بوده است.
 
انديشه ي فروید
مکتب روانكاوي فروید، به نقش تعارضات ناهشیار در تبیین رفتار و شخصیت فرد تاکید دارد. به نظر او بسیاری از رفتارهای انسان تحت تأثیر انگیزه‌های ضمیر ناخودآگاه است. انديشه ها و خاطرات ضمیر ناخودآگاه، بویژه از نوع جنسی و پرخاشگرانه، ریشه ي اختلالهاي روانی هستند و این گونه اختلالهاي روانی می‌توانند با تبدیل انديشه ها و خاطرات ناخودآگاه به آگاهی، از راه درمانهاي روانکاوانه، درمان شوند
از نظر او، تجربه هاي گذشته و دوره ي کودکی بر رفتار فرد بالغ در تکانه‌های ناهشیار در زندگی روزمره، در رویاها، خاطره ها و لغزش‌های زبانی تاثیر می‌‌گذارد.
فروید، دارای تفکر تحولی است، اما از نوع مکانیکی آن. فرض او این است که در رشد انسان پس از 5 سالگی چیز تازه‌ای به وجود نمی‌آید و واکنش‌ها و تجربه‌های پس از آن را باید تکرار گذشته دانست.
او در سال 1897 مسیر دیگری را در بررسی‌های خود در پيش گرفت که خود تحلیلی (self-analysis) نام گرفت. وي پس از مرگ پدرش دچار آشفتگی و اضطراب شد و همین امر او را بر انگیخت تا به بررسی رویاها و خاطره هايش بپردازد. از طریق این تحلیل‌ها چیزی را کشف کرد که خود آن را بزرگترین دستاوردش می‌دانست؛ "عقده ي ادیپ" که کودک به دلیل عشق به پدر يا مادر (جنس مخالف) با پدر يا مادر (جنس موافق) خود به شدت به رقابت می‌پردازد. او این نظریه را در کتاب "تعبیر رویا" انتشار داد و تعبیر رویا را شاهراهی به سوی "ناهشیار" دانست.
 
آثار
"هذیان و رویا"، "روانکاوی و تحریم زناشویی با محارم"، "توتم و تابو"، "روان شناسی"، "مفهوم ساده ي روانکاوی"، "اصول و مبانی روان شناسی"، "روان شناسی آینده ي یک پندار"، "پیدایش روانکاوی درباره ي هیستری"، "لئوناردو داوینچی"، "مهمترین گزارشهای آموزشی تاریخ روانکاوی"، "پسیکانالیز روانکاوی برای همه"، "تفسیر خواب"، "موسی و یکتا پرستی"، "سه رساله درباره ي تئوری میل جنسی"، "کاربرد تداعی آزاد در روانکاوی کلاسیك"، "پنج گفتار در بیان روانکاوی"، "تمدن و ملالتهای آن"، "اصول روانکاوی بالینی"، "مبانی روانکاوی"، "آسیب شناسی روانی زندگی روزمره"، "اشتباهات لپی"، "تعبیر خواب و بیماریهای روانی و روانکاوی."



:: موضوعات مرتبط: زندگی نامه زيگموند فرويد , ,
کانال ما با مطالب قشنگ برای شما https://telegram.me/haghighathayema

دانشمند مورد علاقه ی شما کیست؟؟؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای زندگینامه و... و آدرس paskalov.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com